3,280
حجم : 2.51MB
30 آگوست 2017
دانلود کتاب آرام از راضیه درویش زاده
Aram By Razieh Darvishzade Download

خلاصه:رمان در مورد دختری به اسمِ آرامِ..که تو سن ۲۲سالگی ازدواج کردِ
یه پسر دارِ شاخِ شمشاد و یه شوهر که بی گ*ن*ا*ه باید تاوان
بده..میپرسید تاوان چی!؟ نه خو خیلی ضایع اس الان بگم خودتون بعدا
میفهمید..فقط میگم که من میخوام همراه شما ۴مرحله از زندگیِ آرام رو
بگذرونم..یه مرحله جوونیش که زیاد در موردش حرف نمیزنم ولی وقتی به
مرحله بعدیش میرسه یعنی مرحله ۳۴سالگیش به عقب برمیگردِ و اتفاقات
افتاده رو مرور میکنه یه مرحله میان سالیش که بیشتر در مورد پسرش
صحبت میکنه و موضوع جدید و هیجانی که واردِ رمان میشه و یه مرحله
پیریش که مرحله میان سالیشو تو مرحله پیری توضیح میدم یعنی یدفعه از
۳۴ سالگیش میره به ۷۴سالگی ولی تو این زمان داره تمام اتفاقات این چند سالِ اخیر رو واسه نوهاش میگه ..میخوام از مشکلات خودشو شوهرشو بچه اشو دوست بچشو دخترشو نوه هاش و الی آخر براتون بگم..ولی قول میدم که خیلی کشش ندم که اذیت نشید..پایانشم صد در هزار خوشِ نگران نباشید..صدای داد خانجون اومد:آرااااااااااااام
خودمو از روی دیوار تراس به پایین خم کردم:بله خانجون
خانجون با دیدنم زد تو صورتش:ذلیل مرده درست وایسا نیوفتی بدبختمون کنی
از لحنش خندام گرف با دیدن خندام گُر گرف و جیغ زد:یلداااااااا بیا این چش سفیدو ببر اونور حالا میوفته
4,175
حجم : 4.24MB
30 آگوست 2017
دانلود کتاب هیچوقت دیر نیست از مهسا زهیری
Hichvaght dir nist By Mahsa Zahiri Download

◄ ممکنه بعضی نکات، بعضی صحنه ها، بعضی واژه ها، بعضی… توی متن بیاد که مناسب سن پایین نباشه.
◄ لطفاً به همه چیز دقت کنید.چیز گنگی وجود نداره، کافیه یه صفحه در میون نخونید!
◄ من وظیفه ای در قبال عقاید دیگران ندارم، خیلی زرنگ باشم عقاید خودم رو سفت می چسبم. اگر هر جایی از متن دیدید به عقایدتون توهین شده، ادامه ندید. تاپیک نقد هم داریم، اگر هر حرف و نظر خاصی داشتید، می تونید توی
لینک صفحه ی معرفی و نقد یا توی
گروه طرفدارهام مطرح کنید. حتماً می خونم، بررسی می کنم و جواب میدم.
خلاصه رمان:
داستان پیرامون تلاش های شخصیت زن داستان در جهت جبران کردن اشتباهات گذشته اش هست. یک جور رویارویی نیروهای مثبت و منفی که یکی از نتایج حاصلش می تونه این باشه که هیچ چیز قطعاً خوب یا قطعاً بدی وجود نداره… و اینکه هیچ وقت دیر نیست!..پایان بد
6,459
حجم : 3.80MB
30 آگوست 2017
دانلود کتاب با تو هرگز از سمیرا۱۶
Ba To Hargez By Samira 16 Download

سوگند دختریه که به خاطر خانواده واطرافیان مجبور به ازدواج با دانیالی شده که ازش متنفره(بنابر دلایلی) او قسم خورده دانیال را پشیمان از ازدواج با خودش بکند ودانیال نیز قسم خورده تا او را عاشق خود کند …..ادامه ای که کسی حدسش را نمیتواند بزند
من امروز اولین رمانم و شروع میکنم اسمش با تو هرگز داستانش از زبان یه دختر لجباز ویکدنده به اسم سوگنده که شخصیت اصلی داستانه.
قسمتی از متن :
نمیدونم چرا ولی هیچ وقت نتونستم برا چند دقیقه هم که شده ساکت بشینم همیشه این شگردم بود که بپرسم مامان چه خبرها؟اونم بگه خبر خاصی نیست دنبال اتفاق خاصی هستی؟وبهد من شروع کنم اتفاقاتی رو که برام افتاده رو تعریف کنم اما این دفعه همه چیز طبق روال پیش نرفت
ماما ن برگشت گفت:امروز صبح لیلا خانم زنگ زده بود
-کدوم لیلا خانم؟
-دختر عمه ی بابات
-آهان خوب چکار داشت؟…
3,145
حجم : 3.66MB
30 آگوست 2017
دانلود کتاب آخرین صاعقه جلد دوم از سمیرا بهداد
Akharin Saeghe By Samira Behdad Download

مقدمه:
دلِ آدمی به هنگامِ بهار
زمستان را میخواهد
و به وقتِ زمستان بهار را؛
دلتنگ میشود
برای هر آنچه که دور است
آیا باید همیشه بههم رسید؟
بیخیال شو!
بعضی چیزها وقتی که نیستند،
زیبایند!
قسمتی از داستان
ماگ قهوهام رو برداشتم و مزهمزهاش کردم. طعمش بد نبود. به هر حال قهوه بود، نوشیدنی مورد علاقهی من.
به دلیل علاقهی زیادم به موسیقی جز اکثر اوقات به کافی شاپهایی میرفتم که این نوع موسیقی رو پخش کنند؛
اما الان بهخاطر کمبود وقت مجبور شدم، توی ماشین بخورم.
روی صندلی ماشین جابهجا شدم و شناسنامه رو از روی کنسول برداشتم و به اسم بیگانهای که
توش خودنمایی میکرد، خیره شدم: “امیر مدد خانی”
***
بهار:
-نکن
“نوچ” کشیدهای گفتم و بلندتر تکرار کردم:
-نکن!
صدای خندهی ریزش رو مخم بود. درحالی که سعی میکردم خوابم نبره، با چشمهای نیمهباز
سرم رو از روی بالش برداشتم و بهش نگاه کردم. لبخند کم رنگی زد و گفت:
-بیدار شدی؟
لبهام رو جمع کردم و دوباره سرم رو روی بالش انداختم. دوباره دستهای بزرگش رو جلو آورد و شکمم رو قلقلک داد.
کلافهتر از قبل گفتم:
-رامتین نکن، میزنمتها!
این بار صدادار خندید:
2,291
حجم : 10.5MB
30 آگوست 2017
دانلود کتاب آخرین صاعقه از سمیرا بهداد
Akharin Saeghe By Samira Behdad Download

بهار همیشه یه امید توی دلش داره
امید به روزای قشنگ و آفتابی
اما روز و روزگار همیشه رو یه گردونه نمیچرخن
گاهی وقتا وسط روزای آفتابی یه صاعقه تمام امید و باورت رو به چالش میکشه…
گاهی دلش می خواد برای آسمون دلبری کنه
بهاری کنه…
اما آسمون دلش یه جای دیگه اس
فقط اخم می کنه
رعد می زنه
می شکنه
و….
«مقدمه»
انگار سیب و صاعقه پیوند خورده بود
تا ابرهای حادثه بارور شدند…
باران گرفت و
بعد قدمهای بی شکیب
تسلیم محض وسوسههای سفر شدند
باران گرفت و
حال و هوای تو تازه شد
گفتی سپید رود و غزلها
خزر شدند…
#سیدمهدی میرآقایی
قسمتی از داستان
مثل همیشه بدون اینکه نیم نگاهی بهمون بندازه با اخمهایی در هم کنار رفت تا راه رو برامون باز کنه.
مثل اینکه قصد داشت از عمارت بیرون بره که با اومدن ما از رفتن منصرف شد!نگاهش روی پارکتها قفل شده بود .
ای کاش سرش رو بالا میآورد تا برای یک ثانیه هم که شده چشمهای مشکی و براقش رو ببینم!
قلبم محکم خودش رو به در و دیوارهای قفسهی سینهام میکوبید!چند ماهی بود که ندیده بودمش؛
چون همیشه یا شرکت بود یا توی اتاقش بود یا…
از اون وقتی که دیده بودمش جا افتاده ترشده بود! درسته که ما از نظر مالی خیلی پایین تر از
اونا بودیم؛اما دیگه یه نگاه که توقع زیادی نبود، بود؟
با اشارهی مامان به سمت سالن رفتیم.سالن تشکیل شده بود از یک دست مبل کرم رنگ و
گلیمیبا ترکیب رنگ کرم و قهوه ای؛مجسمههای زیبا و قیمتی و لوسترهای بزرگ و چشم گیر!
در گوشهى سالن هم یه تلویزیون و یه کاناپه که دقیقا رو به روى تلویزیون بود، قرار داشت.
روی مبلهای گرون قیمتشون نشستیم .
2,476
حجم : 3.28MB
30 آگوست 2017
دانلود کتاب ریشه در حسرت از نیایش یوسفی
Rishe Dar Hasrat By Niayesh Yousefi Download

سخنی با خواننده:
با وجود استقبال خوب از رمان اولم با تمام کمبودهایی که داشت، سعی بر این داشتم تا این کار متفاوتتر از کار قبلیام باشه.
این رمان قصه مظلومیت دختریست که روزگار او را به دست بازی گرفته است.
شاید این داستان، زادهی ذهن نویسنده باشد؛ ولی دخترانی بودند که ناخواسته طعمه شدند و ناخواسته سرنوشتشان ورق تازهای خورد!
دخترانی که رویاهایشان آرزو شد و خاطرات گذشته بر دلشان حسرت شد.
کسی نمی داند، شاید در یک جا و یا در یک گوشه از این جهان گیتی، دختری مانند دخترک قصه ما زندگی کند
و تمام رخدادهای خیالی ریشه «در حسرت» برای او اتفاق افتاده باشد.
مقدمه:
باز این دل سرگشتهی من یاد آن قصه شیرین افتاد.
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده میزد شیرین
تیشه میزد فرهاد
به راستی این حسرت چیست که با گفتنش آه از نهاد آدمیزاد بیرون میآید؟
از چرخش روزگار سیر میکند آدمی را و گاه آرزوی مرگ را تمنا میکند؟
چه کسی میداند همین کلمهی کوتاه اگر بر دل خانه کند چه آرزو و رویاهایی را ویران میکند؟
اگر یک روز باران بارید، از جا برخیز و در زیر آسمان گریان خدا بایست.
وقتی همنفس باران شدی، خودت را به دستش بسپار. حال برخورد قطرات باران را بر صورتت حس کن.
هر قطره از باران جان تازهای به کالبدت میدمَد و زخمهای دلت را با هر ترنمش تسکین میدهد. شاید
سرمست از آن باران حس کنی تمام آن حسرتها شسته شدهاند و دل سبکشدهات احساس تازهای پیدا کند.
دستانت را به سوی خدا بلند کن و چشمانت را به آسمان بدوز. شک نداشته باش درهای آسمان باز میشود.
صیحهای از دل آسمان بلند میشود و بر قلب شکستهات مینشیند.
با صدایی که قلبت را آرام میسازد، میگوید:«برخیز و روحت را با باران نگاهت جان تازهای بخش. نترس، من همیشه در کنارت هستم.»
ای تویی که هر گام از زندگی و هر دم نفس از وجودمان، یادآور قدرت توست.
ای تویی که گاه و بیگاه در وجودم نام عظمت، تمنا میشود.
دست یاریام را که سویت دراز کردهام، بگیر و وجودم را پر از حس خوب نامت کن.
بگذار تا همه بدانند اسطورهی وجودم خدا نامی نام دارد که همیشه در قلبم جاودانه است.
طلا باید گرفت ذهنی که این جمله را خلق کرد:
« به نام وجودی که وجودم ز وجودش گشته موجود.»
” نیایش یوسفی”
2,185
حجم : 3.10MB
30 آگوست 2017
دانلود کتاب پروفسور از میترا قلی پور
Porofoser By Mitra Gholipor Download

خلاصه:همه چی از یه اتفاق ساده شروع شد
وارد گروهی شدم که هیچ ربطی بهم نداشت…
موندگار شدم و عاشق شدم…
عاشق همون مردی که اسمش رعشه به جون همه مینداخت
عاشق پروفسور…
رئیس مافیا❣
#ژانر: عاشقانه، پلیسی، معمایی
#پایان_خوش
گوشی رو روی قفسه ی سینه ی بیمار گذاشتم و به صدای منظم قلبش گوش دادم.
نگاهم همزمان به پرونده ش بود.
…:خانم دکتر،حالش چه طوره؟
-: همه چی خوبه، خدارو شکر وضعیت بحرانی رو پشت سر گذاشته. به زودی به هوش میاد.
… : خدا خیرتون بده. همش رو مدیون شماییم.
لبخندی به نشونه احترام زدم و از اتاق اومدم بیرون.
می خواستم برم طرف پاویون که صدای جیغ و داد متوقفم کرد.
-: چی شده؟
پرستار: وای خانم دکتر بیاین کمک. یه مدرسه آتیش گرفته؛ کلی مصدوم آوردن.
با عجله دوییدم طرف اورژانس،مثل این که روز پر مشغله ای در پیش داشتم!
در رو آروم باز کردم و رفتم تو.
آرین باز مثل همیشه رو مبل خوابیده بود.
آخه مگه تا اتاق چقدر راهه؟
این پسره آدم به شو نیست!
لباسام رو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه، خسته تر از اونی بودم که بخوام یه شام مفصل درست کنم.
یه لبخند خبیثانه زدم و رفتم سراغ تخم مرغ ها.
نیمرو رو با مایتابه گذاشتم رو میز که دستم خورد به لیوان آب و کلش رو پرونده ی آرین خالی شد.
جیغ خفیفی کشیدم و تند پرونده رو برداشتم و دونه دونه کاغذ های داخلش رو رو زمین پهن کردم.
آرین: می کشمت آیدا.
با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم.
-: ببخشید داداشی.
آرین: ای دستو پا چلفتی.
-: اصلا به من چه،می خواستی لیوانت رونذاری اون جا.
آرین: طلبکارم شدی؟
-: حالا اینا چی هست؟ مهمه؟
آرین: پرونده جدیدمه.آوردم یه نگاهی بهش بندازم.
-: به به. پس جون میده برا فضولی.
مشغول خوندنش بودم که نگاهم در…