P30i

دانلود کتاب محیا از دنیا.م

دانلود کتاب محیا از دنیا.م

خلاصه کتاب محیا

محیا کرامت ماموریه توی وزارت اطلاعات، به اون ماموریتی پیشنهاد میشه که روند زندگیشو عوض میکنه.قسمتی از متن رمان: چادرمو جلوی آینه درست کردم، نمیدونم پوشیدن این چادر چه سودی داره !!! مهیار از توی دستشویی داد زد: سود معنوی جانم. _ مهیار زود باش. مهیار: پنج دقیقه _ ای بابا تو که یک ساعت پیش گفتی پنج دقیقه. سرشو از توی دستشویی بیرون اورد و گفت: حرف توی دهنم نزار. با حرص کوسنو پرت کردم طرفش و گفتم: مهیاااااااااار … صدای مهلا از اتاقش میومد: مامان کتاب ریاضیمو ندیدی؟ _ روی میز کامپیوتر من بود دیشب … از اتاقش اومد بیرون و گفت: امروز صبح گمش کردم، دستم بودا، بابا: اونکه روی ظرف عسله کتاب تو نیست؟ مهلا به طرف آشپزخونه دوید، به ثانیه نکشیده صداش بلند شد، مامان از اتاقشون بیرون اومد و کاغذ سفیدی رو داد دست بابا و گفت: محمد اگه ایندفعه سبزی ها رو دیر برسونی تو خونه رات نمیدم. به مامان نگاه کردم، موهای خرمایی که با موهای سفید تزیین شده بود، هم قد من بود، صورت سفید و چشمان عسلی. بابا همیشه میگفت عاشق همین چشاش شده. لبخندی زدم، عشق مامان و بابا مثال زدنی بود. بابا با عشق نگاشو به مامان دوخت و گفت: چشم خانم خانما. صدای خواب آلود محسن باعث شد به طرفش نگاه کنم. محسن: من صبحونه میخوام مامان. لبخندی زدمو رفتم طرفش و محکم بوسیدمش که صداش دراومد. محسن: نکن بدم میاد. _ دوسِت دارم مشکلیه ؟ محسن خواست حرفی بزنه که بابا صدام زد، به طرفش نگاه کردم. بابا: با ما نمیای؟ _ نه بابا جون شما برید. مهلا مقنعه شو درست کرد و پشت سر بابا بیرون رفت. مامان: کو مهیار؟ نگاهی به ساعت کردم، باید سر ساعت 8 میرفتم پیش سرهنگ. _ مهیار کجا موندی تو؟ بخدا دیرم شدا. مهیار سرشو از در دستشویی بیرون اورد و گفت: یکم دیگه مونده. سرمو با کلافگی تکون دادم، نشستم روی نزدیکترین مبل، گوشیمو دراوردم. مشغول گشتن توی گوشیم بودم که صدای مهیار باعث شد سرمو بلند کنم: من آماده ام ...
 

برای دسترسی به این فایل و هزاران کتاب کمیاب دیگر باید با هزینه ای جزئی اشتراک ویژه تهیه کنید

دیدگاه‌ها (0)

*
*

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.