کتاب رمان رایکا فهیمه سلیمانی
قسمتی از این رمان زیبا:
همه لحظه ای مات و مبهوت به او که عجولانه از پله ها بالا می رفت نگاه کردند .هیچکس سخنی نمی
گفت .رایکا که از جواب او شوکه شده بود با تعجب به مسیری که او می رفت ، نگاه کرد .با برخوردی که
چند روز پیش با او داشت، چنین جوابی پیش بینی می شد اما او اصلا به چنین جوابی نیندیشیده بود.
لحظه ای لبخند بر لبش نشست و در دل گفت: بیخود باورت شده بود که هیچ دختری به تو جواب رد نمی
ده! دیدی در اولین خواستگاری چه جوابی شنیدی؟
پری خانم که روبروی او نشسته بود لب به دندان گزید و او خنده اش را فرو داد. بالاخره فتاح خان سکوت
جمع را شکست و گفت:
– به به! این رزای عزیز ما با رد این پیشنهاد چه درس قشنگ و به جایی به رئیس کم لطف و بی انصافش
که اونو از کار بیکار کرده داد! اما این رزا کوچولو و عزیز من خبر نداره من ومادر این رئیس بداخلاق عاشق
اون شدیم و تا عروسمون نشه دست از سرش بر نمی داریم!
– بخدا شرمنده !
فتاح خان لبخندی به صورت بهناز خانم زد وگفت:
-من که ناراحت نشدم.بالاخره اون حق داشت!این آقاپسرماخیلی دخترم رو اذیت کرده .اما من جبران
می کنم. خود رایکا هم از برخوردش با اون پشیمونه وگرنه امروز اینجا نمی اومد.
باز هم خشم در چشمهای رایکا خیمه زد. لحظه ای تمام وجودش پر از نفرت از پدر شد .او حاضر نبود
عسل رابعنوان عروس بپذیردامابه رزاالتماس میکرد.مگر او چه چیز در وجود این دخترک سرکش و مغرور
دیده بودکه حاضربوداینگونه به اواصرار کند؟وای! این دیگر قابل تحمل نبود .همه از جا برخاسته بودند که
او به خود آمد و بلند شد .باز هم مهندس سرمدی محکم دستش را فشرد .از او خوشش آمده بود. مرد
خوبی بنظر می رسید . اما ذهن او آنچنان درگیر عسل بود که نمی توانست حتی به او، به اندازه یک
دوست قدیمی پدرش هم علاقه نشان بدهد.خیلی سرددست اورا فشردووقتی سوار اتومبیل شدندو
حرکت کردند، رایکا که تا آن لحظه در حال انفجار بود به صدا در آمد:
– شماها تا چه حد می خواهید منو تحقیر کنید؟چرا، آخه چرا؟
پری خانم به سخن در آمد:
– کی تو رو تحقیر کرده؟
رایکا از آئینه به پشت سر نگاه کرد.
رمان چشم های بارانی خیلی زیباست
سلام و خسته نباشي. ببخشید شما کتاب دوشیزه رو از همین نویسنده دارید ؟میشه واسم ایمیل کنید اگر دارید؟
بابا برادر شماهممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
به به باریکلا داداش نظر برادرمه