رمان قرار نبود نوشته هما پور اصفهانی
Gharar Nabood Homa Poor Esfahani
قسمتی از رمان قرار نبود نوشته هما پور اصفهانی
با نگاه دنبال آرتان گشتم سر میز یه خونواده چهار نفری نشسته بود. یه خانوم و آقا بودن با دوتا دختر … یکی از دخترها سن زیادی نداشت ولی اون یکی تقریبا بیست و سه چهار ساله می زد در حد مرگ هم خوشگل و لوند بود … دختره خیلی پکر بود و آرتان داشت باهاش آروم آروم حرف می زد. حتی دست دختره توی دستای آرتان بود … خون به صورتم دوید … پسره … خدایا منو بکش از دست این راحت بشم … چرا برام مهم بود؟! خدایا منو نسبت به آرتان مثل سنگ کن بذار همه کاراش برام بی اهمیت باشه … چرا الان باید از دیدنش کنار یه نفر دیگه احساس ضعف کنم؟ چرا باید ناراحت بشم؟
خدایا چرا دارم حسودی می کنم؟ از زور عصبانیت نفس نفس می زدم. آرتان یه لحظه نگاهش توی نگام گره خورد و نمی دونم چی توی نگام دید که پوزخندی زد و اون یکی دست دختره رو هم گرفت. سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت میز نیما … من نباید کم می آوردم. نیما با دیدن من جا خورد و گفت:
– اینجا اومدی واسه چی ترسا؟!
نشستم کنارش و با مهربونی گفتم:
– اومدم حال تو رو بپرسم نیمایی …
– برو ترسا … برو یه وقت آرتان خوشش نمی یاد اذیتت می کنه ها
– نگران نباش اون خودشم تو عشق و حالش غرقه …
سرشو زیر انداخت و گفت:
– آره دیدمش بی لیاقتو … اگه من جاش بودم …
– اگه تو جاش بودی چی می شد؟!
زل زد توی چشمام و گفت:
– یه لحظه هم از کنارت تکون نمی خوردم ترسا … دوست داشتم همینجور توی بغلم بگیرمت و باهات
برقصم …
یهو انگار فهمید چی گفته … عصبی شد و گفت:
– برو ترسا من حالم خوب نیست برو نذار گناه کنم تو دیگه از امشب شوهر داری …
– نیما من که بهت گفتم …
– درسته … درسته همونم منو سر پا نگه داشته ولی بالاخره عقد شما اون بالاها ثبت شده الان نگاه کردن به تو فکرکردن به تو حرف زدن با تو گناهه ترسا … من صبر می کنم تا روزی که ازش جدا شدی …
صبر میکنم برات خانومم …. حالا برو … بروووووو
عالی بود
عاااالی بود
عاااااااااااااااااااالی!
ایول داری هما جون!
عاااااااالي بود:-)
عالیه خیلی قشنگه.بخونیدش حتما،هماجون اگه میشه سیگارشکلاتیوکاملشوبه ایمیلم بفرستیدممنون میشم