قسمتی از این رمان زیبا:
قبل از اینکه مانتویش را دراورد به اشپزخانه رفت و کتری را پر کرد تا جوش بیاید واماده ی دم کردن چای
باشد.
فکر کرد اولین تفاهمشان همین است که هر دو اهل نوشیدنی های داغ هستند.
به اتاق رفت. لباسش را اویزان کرد… به تصویر نیمه کاره اش نگاه میکرد.
فیس مردانه ای از روی پرینت کارت ملی کشیده بود… هرچند بیشتر ذهنی کشیده بود اما…!
بوم را زیر تخت پنهان کرد… یک شلوارک طوسی و تاپ مشکی پوشید و از اتاق خارج شد.
ونداد لبخندی زد وگفت: امشب خوب بود؟
بلوط به ونداد نگاه کرد… کت وشلوار نوک مدادی و کراوات مشکی باریک … کمی لاغرتر نشانش داده بود
البته به اقتضای رنگ تیره بود اما هیکلش را جمع و جور تر و باریک تر نشان میداد.
بلوط بی توجه به سوالی که اصلا نشنیده بود گفت: تو بدنسازی رفتی؟
این را نمیپرسید می مرد…
ونداد لبخندی زد وگفت: اره … فیدنس.. اما وّ وّ وّ ورزش تخصصیم کیکه….
کیک چه بود دیگر؟ هان … اسمش یک پسوند هم داشت.
بلوط دهانش را باز کرد و گفت: یعنی کیک بوکسینگ؟
ونداد عادی گفت: اره… کارت مربی گریشم گرفتم…
تا الان نزده بود او را ناکارنکرده بود واقعا جای شکر داشت.
اهمی کرد و اهانی گفت و ازجلوی چشمش سرعت گرفت به سمت اشپزخانه ….
چای را دم کرد و روی کاناپه ولو شد.
ونداد لباسش را با یکی از همان تی شرت جذب ها و شلوار مشکی عوض کرد… درست برعکس هم
بودند. یک تی شرت طوسی و یک شلوار مشکی… و بلوط یک تاپ مشکی ویک شلوارک طوسی…
حالا این تی شرت ها را در خانه می پوشید اصلا ایرادی نداشت. ولی در شهربازی و اماکن عمومی
کلا … درست نبود بپوشد.
اگر خودش برایش چند دست پیراهن نخرید…!
ونداد روی کاناپه ولو شد وگفت: امشب هم خیلی خّ خّ خّ خوشگل بودی… هم خیلی خانم و باوقار…
بلوط لبخندی زد وچیزی نگفت.
صدای سوت کشیدن کتری اعلام میکرد که چای حاضر است.
بلوط پرسید: میخوری؟
ونداد: از دست تو اره….
بلوط رویش را برگرداند بعد لبخند زد. مازوخیسم به معنای واقعی بود! البته سادیسمش بیشتر بود. از
اذیت کردن ونداد لذت میبرد. تازگی ها به این نتیجه رسیده بود که او را بچزاند زندگی شیرین تر است.
دیدگاهها (0)