قسمتی از این رمان زیبا:
با صدای زنگ گوشی چشم از اسمون برداشتم و به صفحه گوشیم خیره شدم . امروز پنجمین باری بود
که زنگ میزد . باید جواب می دادم یا نه ؟ جوابش و بدم ؟ بدم یا ندم ؟ اره بدم …
دستم به گوشی نرسیده قطع شد .
لبخندی روی لبم نشست .
سر بلند کردم : شما هم نمی خواین جواب بدم ؟
یکی از ستاره ها چشمک زد .
خندم شدت گرفت .
گوشی بازم جواب داد .
نگاهیی به اسمون انداختم . همون ستاره برق می زد . دست بردم جواب بدم که اشتباهی قطع شد .
ای خاک تو سرت مرسده .
چند لحظه صبر کردم تا دوباره زنگ بزنه اما نزد .
لحظه ای بعد اسمس اومد . خنده ام گرفته بود مهیار اسمس میزد .
-:داشتم می خوابیدم فکر کردم اگه یکی کنارم بود …
نیمه تموم گذاشته بود .
نوشتم : چی می شد ؟
-:اینقدر سردم نمی شد .
-:یعنی اگه اون یه نفر کنارت بود سردت نمی شد ؟
ای نامرد بخاطر سرما اومده سراغ من . پسره بی ادب .
از بی ادب گفتن خودم خندم گرفت . یه جوری با غیظ گفتم بی ادب و اونقدر کشیدمش تا کلمات تموم
شد .
زنگ اس ام اس که بلند شد .
گوشی رو بر می گردوندم که بالا و پایین افتاد . بالا و پایین . دستمم نمی گرفت گوشی رو بگیرم .
بالاخره بعد از چند بار بالا و پایین پریدن گوشی درست گرفتمش تو دستم .
به سرعت بازش کردم .
-:اگه اون کنارم بود سردم نمیشد چون می خواستم اون و گرم کنم .
لبخندی روی لبم نشست . لبم و به دندون گرفتم . پسره خل و چل .
درست عین بچه ها حرف می زد . ناسلامتی سی سالش بود اما اگه یک الان این اسمس ها رو می
خوند فکر می کرد یه بچه اینا رو نوشته .
نوشتم : خوشبحالش که گرم شدن اون از گرم شدن خودت مهمتره .
اس ام اس و فرستادم . منم دسته کمی از اون نداشتم . شدیم بودم مثل این دخترهای چهارده پونزده
ساله که می خوان با این حرفا اون چیزی که منتظرش هستن و از زیر زبون دوست پسرشون بکشن .
دیدگاهها (0)