قسمتی از این رمان زیبا:
ـ خیلی خب ، تو خیلی نازی می دونستی ؟
هانا مغرورانه نگاهش کرد و گفت : می دونم .
پسر بلند خندید و گفت : هر چی می گی بیشتر ازت خوشم میاد …
هانا اخم ظریفی تو صورتش نشاند و گفت :
ـ دیگه خیلی صحبت کردی ، تند تر برو .
دستش را روی چشمش گذاشت و گفت :
ـ چشم .جلوی دانشگاه نگه داشت . هانا در رو باز کرد خواست پیاده شه که آرش گفت :
ـ هانا …
برگشت نگاهش کرد :
ـ چیه ؟
ـ شماره هم رو داشته باشیم دیگه …
هانا هر دو ابرویش را بالا داد و گفت : نه .
ـ آخه چرا ؟
ـ گفتم نه .
ـ ساعت چند بیام دنبالت ؟
ـ نمی خوام بیایی دنبالم .
ـ من ازت خوشم اومده .
هانا به چشمان او زل زده و مغرورانه گفت :
ـ گفته بودم که مشکل خودته …
ـ خب …وایستا نرو …
هانا دوباره رویش را برگرداند بی حوصله گفت : من باید برم .
ـ خب مشکل خودمه ولی دارم دنبال راه حلش می گردم ، تو نمی خوای یه فرصت کوچولو بهم بدی ؟
ـ نه . !!!
ـ هانا چرا آخه ؟
ـ ببین برو چون من راضی نمی شم .
ـ من چند بار تو کوچه مون دیدمت ، خونه تون اونجاست ؟
ـ بهت نمی گم مگه من ایران نیستم ؟
ـ خب خونه ی دوستت ، چه می دونم فامیلت ، آشنات …
ـ متاسفم ، دیگه نمی تونم باهات حرف بزنم ، باید برم .
آرش از ماشین پیاده شد و با عجله دنبالش رفت و گفت :
ـ ببین من تا یکی دو ساعت دیگه بر می گردم باید کلاس دوستت تا اون موقع تموم شده باشه نه ؟
هانا جوابش رو نداد حتی نگاهش هم نکرد . آیش ایستاد و گفت :
ـ اگر هم شده کل در خونه های کوچه مون رو می زنم تا دوباره پیدات کنم …
هانا همون طور که پشت به او می رفت لبخند زد و وارد دانشگاه شد .
من یه سوال داشتم ازتون: من پسوردو وارد کردمٍ، اما فایل باز نمیشه. باید چی کار کنم.
نظر: رمانای عاشقونتون عالیه. من که خیلی خوشم اومده. تازه به دوستامم رماناتونو معرفی کردم که خیلی استقبال کردن.