قسمتی از این رمان زیبا:
یه دفعه چشمامو باز کردم- هان؟سرشو اورد جلو ..گونه اش به گونه ام خورد …به نیمرخ
صورتم که پایین بود نگاه کرددستشو گذاشت زیر چونه ام و سرمو به طرف خودش چرخوندم …
بهم خیره شد …احساس سرماکردم …به لرزش دستام نگاه کرد..بهش نگاه کردم دف رو اروم
از دستم گرفت و گذاشت کنار …دستام بی حس شد امد پایین …چشمامو بستم …دستاشو
دورم حلقه کرد و منو بیشتر تو خودش فرو برد و محکم بغلم کرد …..احساس رها شدن داشتم …
چونه اش که رو شونه ام بود… و گونه اشم به صورتم چسبونده بود …. با دستش منو برگردوند
سمت خودش …اروم چشمامو باز کردم حاتم نشسته بود و نیم تنه بالام به حالت خوابیده تو
بغلش بود …بهم لبخند زد…و تمام اجزای صورتمو نگاه کرد …خجالت کشیدم و سرمو زود گذاشتم
رو سینه اش …. که اونطوری نگام نکنه …می دونستم چی می خواد…تو این چند ماه…رو حرفش
مونده بودو بهم نزدیک نشده بود ….ولی گاهی می دیدم وقتی تو خونه است خیلی کلافه میشه .
و خودشو با چیزی مشغول می کنه …گاهیم..یهو بدون دلیل از خونه می زد بیرون ….سرم رو
سینه اش بود …منو بیشتر به خودش فشار داد …احساس کردم ته دلم خالی شد ….
همونطور که سرم تو بغلش بود ..منو از خودش جدا کرد….. ..چشم تو چشم شدیم …لباش به
وجدم می اورد …تو قلاب دستاش اسیر بودم ……چون تازه از بیرون رسیده بودیم وقت نکرده
بودم لباسمو عوض کنم …و هنوز رو سری سرم بود .دستشو اروم برد طرف گلوم و گره روسری
رو باز کرد و روسریمو از سرم کشید موهامو با گیره بسته بودم ..دست کرد و گیره امو باز کرد …
موهای بلندم رها شدن….. دست کرد توی موهام …و دستشو به حرکت در اورد …با این کارش
غرق لذت شدم و نا خواسته چشمامو بستم…..دست کشید به روی صورتم و موهامو زد کنار …
رنگم قرمز شده بود .. طاقت نگاشو نداشتم ……چشمامو بستم …که داغی لباشو روی لبام
احساس کردم ..داغ و پر حرارات ….
دستتون دردنكنه خوب بود