قسمتی از این رمان زیبا:
همیشه فکر میکردم بین فامیل و آشنایان پوریای ما از همه سرتره ولی با اومدن آریا ….
انقدر درباره ی علت تغییر قیافه اش تو خونه حرف زدم که همه به من شک کردن …مامان میگفت:جای
تعجب نداره اگه به آریا علاقه مند شده باشی از مهمونی عموت به اینور تمام دخترها افتادن به تکاپو تا
نظر آریارو یه جوری به خودشون جلب کنند.
منم دوست داشتم نظرشو جلب کنم ولی نه برای ازدواج بلکه یه جوری سر از رازش در بیارم…ولی اگه
بخوام با خودم روراست باشم …زیبایی آریا یه حس غریبی رو ته دل به وجود آورده…نمیدونم چیه…
دوست دارم فقط من به چشمش بیام …همین..آره یه جوری دوست دارم بهش ثابت کنم که اگر اون
جذابترین پسره خب منم جذابترین دخترم..ولی وقتی یادم می افته که اون منو همیشه با چه تیپ و سر
و ضعی دیده از خودم نا امید میشم…یعنی دیشب حس کردم که من هیچ شانسی ندارم….و هنوزم تو
شوک حرفهاش موندم وانقدر ذهنم درگیر حرفهاشه که کلا کنجکاویمو درباره ی چهر ه اش فراموش کردم
درست یک ماه موقعی که آریا را دیده بودم میگذشت که عمو بهرام بازم مهمونی گرفت اینبار مهمونی به
خاطر هادی بود ..یعنی جشن نامزدی هادی بود مدتی بود که پسر عموم به یکی از دخترهای
دانشگاهشون دلبسته بود و حالا به طور رسمی نامزد میشدند….
دیدگاهها (0)