قسمتی از این رمان زیبا:
تو آرزوی منی ای چراغ خلوت دل مرا به جان تو، در دل جز آرزوی تو نیست
امروز توی حیاط مدرسه نشسته بودیم، با تعجب گفتم:
-شوخی می کنی الهام؟
الهام سرش رو پایین انداخت و گفت:
-جدی می گم.
-یعنی سعید تو رو می خواد؟
-نمی دونم.
-دلیل نداره ازت بپرسه کسی توی زندگیت نیومده؟
-خوب شاید فوضولیش گل کرده بود.
-اون تو رو چند ساله می شناسه، شاید هم بهت یه احساسی داره.
-چیزی به سعید نگی ها شاید منظوری نداشت.
-باشه خیالت راحت باشه.
کلیک کنید : دانـلـود با لـینک مستـقـیـم
رمـز فـایل : www.p30i.com
دیدگاهها (0)