قسمتی از این رمان زیبا:
از بچّگی ما دو تا خیلی زیاد به هم نزدیک بودیم. همه حرفهامون رو به هم میزدیم و موضوعی نبوده که
احساس کنم نمیتونم به بهرام بگم. شاید هم بخاطر اینه که اینجا واقعاً جز همدیگه کسی رو نداشتیم!
یکشنبه بهرام و کتی برمیگردن سر کار و زندگیشون. من میمونم تنها. تو فرودگاه انقدر اشک ریختم که
بهرام کلافه شد.
– بهارجون تو رو خدا بس کن. مگه من کجام؟ یک ساعت پروازه!
همین طوری نگاهش کردم!
– اصلاً آخر هفته دیگه بیا پیش من. بیا بریم همینجا بلیط بگیریم.
بهرام طاقت دیدن اشک منو نداره. برای جمعه بلیط گرفتیم.
دیدگاهها (0)