بخشی از این رمان زیبا:
کثافت اشغال کارش که تموم شد بلند شد لباساش و مرتب کرد و رفت مثل یه حیوون که وقتی کارش با
جفتش تموم میشه میره پی کارش . نه اون حیوون نبود اون خیلی بدتر از این حرفا بود .
من موندم و یه عالمه ترس. همه ی بدنم درد میکرد ، داشتم میلرزیدم و به خدا شکایت میکردم.
صبح با درد از جام بلند شدم و یه دوش گرفتم. دستم کبود شده بود و روی گردنم هم جای چنگاش بود.
نمیتونستم از خونه برم بیرون احساس نا امنی میکردم.
تا بعد از ظهر نشستم و گریه کردم حرفای بابا تو گوشم بود . بابا ازم هیچی نخواست جز پاک بودنم ، اما من
نتونستم. من بیشعور نتونستم تنها خواسته بابا رو براورده کنم.
طهر بود که در و زدن، باز نکردم ، ترس برم داشته بود خیلی عصبی بود.
صدای امیر اومد: بهار در و باز کن کارت دارم . بهار خواهش میکنم من دیشب مست بودم. در و باز کن. ازم
شکایت نکن هرکاری بگی میکنم.اگه پدر و مادرم بفهمن من و میندازن بیرون.بهار
بیشرف تازه فهمیده بود چه گندی بالا اورده.
دیدگاهها (0)