قسمتی از این رمان زیبا:
تا جایی که چشم کار می کرد هیچ کس تو ساحل نبود و اینطوری ما خیلی راحت تر می تونستیم کنار
هم باشیم .
وسایل رو یه گوشه گذاشتیم و مشغول جمع کردن چوب شدیم تا آتش درست کنیم .
چندتا سیب زمینی رو که آورده بودم به سیخ زدم و توی آتش گذاشتم ، مسلما خیلی می چسبید .
زمان غروب با پدرام جلوی دریا ایستادیم طوری که امواج دریا پاهامون رو نوازش می کردن .
پدرام دستش رو دور کمر من انداخت و من رو به خودش نزدیک تر کرد ، من هم سرم رو به سینه مردونه
اش تکیه دادم و نظاره گر غروب خورشید شدم .
انقدر ایستادیم تا دیگه هوا تاریک شده بود و چراغ های اطراف ویلا و آتشی که روشن کرده بودیم اطراف
رو تا حدی قابل دیدن می کرد .
با هم رفتیم و نزدیک آتش نشستیم .
– پدرام میشه خواهش کنم یه آهنگ قشنگ و خاطره انگیز برام بزنی ؟
– بـــله ، الکی که گیتارمو نیاوردم . می خواستم برای خانوم خوشگل خودم بنوازم !
– خوب استاد بنواز ببینم !
با شروع آهنگ یه لبخند عمیق رو صورتم جا خوش کرد چون از آهنگ هایی بود که خیلی دوستش
داشتم ، خودم هم شروع کردم آهسته با پدرام همراهی کردم .
آسمان چشم او آیینه ی کیست
آنکه چون آیینه با من روبرو بود
درد و نفرین
درد و نفرین بر سفر باد…
دیدگاهها (0)