بخشی از این رمان زیبا:
داشتم فکر میکردم که مثل بازجوها سؤال میپرسید
احساس کردم کمى جا خورد از حرفم ولى زود به خودش مسلط شد و گفت : دوست ندارى ازت سؤال
بپرسم؟ واسه آشنایى بیشتر لازم هست که در مورد همدیگر بیشتر بدونیم شما هم هر چى
خواستى بپرس.
و با لبخندى نگام کرد
_: نه اصلا ناراحت نشدم راحت باشید با سیاوش رابطه خاصى به غیر از کل کل کردن و دعوا و فحش
کارى ندارم همیشه همینطور هستیم با هم تازگیا ازم خواستگارى کرده ولى ردش کرم بابام هم چیزى
در این مورد بمن نگفت بیشتر بخاطر پول بابا هست که منو میخواد و گرنه دوست دختر زیاد داره که
واسش میمیرن تا حالا با چند تاشون دیدمش .
: که اینطور
تا رسیدن به خونه دیگه حرف مهمى بینمون زده نشد
موقعى که رسیدیم منوجلو در پیاده کرد و گفت: تنهایى نمیترسى؟…
سلام.وبت خیلی خوبه
دان کنید خوب بود من که خوشم اومدم شمام خوشتون میاد........