خلاصه داستان :
زیبا فخار مهندس جوانی که به هر قیمتی شده اهداف خود را رها نمیکند نامه های مشکوکی دریافت میکند که نشان میدهد فردی او را سایه به سایه دنبال میکند به جز روز تولدش در آن روز زیبا می فهمد که در قلبش یک احساس پاک در حال رشد است ولی آن را نادیده میگیرد تا اینکه روزی آن را به یاد می آورد که دیگر دیر شده و این اتفاق پای فرد دیگری را به زندگی زیبا باز میکند که سرنوشت او را به سوی دیگری سوق میدهد تا این راز را دریابد اما ساناز دوست صمیمی اش…
قسمتی از متن رمان :
صحنه : داخلی _ آپارتمان زیبا
( تلفن بعد از چند بوق روی پیغام گیر میرود و صدای زیبا پخش میشود )
پیغام گیر : سلام ..ممنون از تماستون…..لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام خودتون رو بذارید
( صدای مادر پخش میشود) : الو زیبا جان… اگه خونه ای گوشی رو بردار ..خواهش میکنم… دلم برای صدات یه ذره شده….. الو زیبا
( زیبا با عجله در آپارتمانش را باز میکند و کیفش را روی مبل می اندازد و به سراغ گوشی میرود و به سرعت جواب میدهد)
زیبا : الو مامان
( مادر زیبا در یک باجه تلفن عمومی است و بسیار نگران است واطراف را زیر نظر دارد)
مادر : جانم
زیبا : خوبی عزیزم……….. بقیه چطورن؟
مادر: همه خوبیم قربونت برم
زیبا : چه عجب یادی از من کردین… دلم براتون تنگ شده بود….پس چرا از خونه تماس نگرفتین ؟
مادر: خودت که بهتر میدونی وضعیت چطوریه راستش دلم خیلی گرفته بابات وضعیت قلبش روز به روزبدتر میشه نمیدونم چیکارکنم
زبیا (ناراحت) : میخوای برگردم
مادر : نه زیبا یک وقت نزنه به سرت بیای تو که پدرتو میشناسی حرفش یکیه میترسم اگه ترو ببینه بدتر بشه تو که نمیخوای بلا یی سرش بیاد
زیبا : باشه مامان تو گریه نکن من هیچ وقت نمیآم……. نمیخوام بلایی سر هیچ کدومتون بیاد
مادر: زیبا عزیزم من دیگه باید برم وقت خوردن قرصای باباته ..مواظب خودت باش …..بدون دعای خیر من همیشه پشت سرته …نگرانم نباش…. یه وقت غصه نخوریا….خدا پشت وپناهت
دیدگاهها (0)