خلاصه داستان :
به گذشته بر میگردم! تک تک لحظه ها جلوی چشمانم رژه میروند… کاش فراموش شوند… خسته ام از این زندگی… خسته از زندگی بدون تو! بین عشق و خانواده ام ، باید یک کدام را انتخاب کنم! کاش میشد جفتشان را انتخاب کنم! هم خانواده ام و هم عشقم را! اما…
با تو ام… نمی بخشمت!
آری نمیبخشمت ولی فراموشت میکنم!
همیشه به همین سادگی از آدم های بی ارزش ، که روزی برایم قد دنیا ارزش داشتند ، میگذرم… میگذرم…
آیلار ، کسی که با فداکاری یک پسر ، دل به او بست….
اما قسمت و سرنوشت چیز دیگری برای آن دو میخواهد!قسمتی از متن رمان :
دختری شانزده ساله هستم. سال دوم دبیرستان…. رشته ی تجربی! زندگی ام را خیلی دوست دارم. عضو خانواده ای چهار نفره هستم… پدر و مادر مهربانم و برادر عزیز تر از جانم…. پدرم حدود چهل و پنج سال و مادرم چهل سال دارد… شغل پدرم آزاد است. دارای چند مغازه ی فرش فروشی در تهران و مادرم معلم ادبیات است…یکی از مغازه ها را خودش اداره میکند و بقیه را دست انسان های معتمدی سپرده است. و اما برادرم… اسمش اِلیار و بیست و دو سال سن دارد. رابطه ی خوب و نزدیکی با هم دیگر داریم… علاقه ام نسبت بهش خیلی زیاد و عمیق است… به طوری که اگر یک روز نبینمش ، دیوانه میشوم…
مانتو مو تنم کردم… داشت دیرم میشد. هول هلکی دکمه هاشو بستم. جلوی آینه ایستادم و موهای مشکی و لختم و جمع و مرتب کردم… یه شال روی سرم انداختم. فقط یه برق لب به لبام زدم… نگاهی تو آینه به خودم انداختم. چهره ام زیبا ست… پوست صورتم سفیده و ابرو های کم پشتی دارم. موهام مشکی و لخته. بینی کوچولو ولی گوشتی دارم! اما چشمانم… چشمام سبزه…. از اجزای صورتم ، عاشق چشمامم…
دیگه خیلی دیر شده بود…. امشب قرار بود مامان و سورپرایز کنم. آخه تولدش بود! امروز ساعت چهار از مدرسه برمی گشت…. باید هر چه زود تر میرفتم مرکز خرید تا واسه ش یه کادو بگیرم….
دیدگاهها (0)