خلاصه داستان :
پرتو برای رهایی از گذشته ی خود به پیشنهاد پدرش قبول می کند تا کافی شاپ بزرگی را مدیریت کند ، اما مجبور است در این بین بد اخلاقی ها و توهین ها و سختی هایی را متحمل شود که شخصی دیگر در بوجود آمدن آنها سهیم است … آن شخص دیگر ، یعنی سیاوش ، مدیر دیگر کافی شاپ با رفتار هایش نشان می دهد چندان هم از همکار شدن با پرتو راضی نیست … بین این دو نفر کش مکش زیاد است اما تا جائی ادامه می یابد که …
قسمتی از متن رمان :
احساس می کردم شانه هایم می لرزد . احساس می کردم بدنم بی وزن شده است . گرچه تمام حواس عاطفی من در برهه ای از زمان خفه شده بودند اما هنوز حس لرزش و سرد بودن جانم را ول نمی کرد .
بعضی وقت ها فکر میکردم زمستان هنگام تولدم کمی از سرما و گرفتگی اش را به من هدیه داده است ، سپس ناخداگاه خنده ام میگرفت ،خاطره ها ، چه خوب و چه بدشان فراموش می شدند و لرزش بازوانم ناخواسته کم میشد و …
اما تنها در لحظه … و چقدر بد بود که تنها صدم ثانیه ها بودند که لحظه ها را تشکیل می دادند .
صدای در ، چرندیات ذهنم را پر داد . اشک هایم را با گوشه ی لباسم پاک کردم ، آب گلویم را قورت دادم ، چقدر سخت از گلویم پایین میرفت .
با سرفه ای کوچک صدایم را صاف کردم :
– بفرمایید
ریحانه بانو بود … حدس زدم لبخندش به خاطر وضعیت اشک آلود و غمبار من به به ابروانی افتاده و لب و لوچه ای در هم تبدیل شد … اما هنوز هم سعی می کرد با افکار بیهوده ی من شریک نشود :
– عزیزم اینجایی ؟ جواب ندادی هرچی صدات زدم دخترم !
لبخندی زدم و گفتم :
– ببخشید مامان … نشنیدم .
و سرفه ای دیگر … مثل اینکه تک سرفه افاقه نکرده بود .
– ناهار حاضره عزیزم ، پاشو بیا سر میز ، این قیافه درهمِتَم جمع کُن که من دلم میگیره !
– میشه نخورَم ؟
دیدگاهها (0)