خلاصه داستان :
درباره ی یه دختر که از یه خانواده متوسطه … دختری که بخاطر زندگی پدرش زندگی خودشو تباه میکنه!!
پدر سوگند قصه ما که یه راننده تاکسی سادست به جرم قتل محکوم به اعدام میشه در این بین پسر مقتول شرطی میذاره که این خانواده به کلی متعجب میشن!!قسمتی از متن رمان :
باورم نمیشه! چرا اینجوری شد؟ چرا یدفعه همه چی بهم ریخت؟ چرا انقدر زود همه چی خراب شد؟
باور کردن این که الان پدرم محکوم به اعدامه برام خیلی سخته! اونم به جرم قتل! پدر من ازارش به یه
مورچه هم نمیرسید چه برسه به یه ادم! هنوزم نمیدونم رابطه ی پدر من که یه راننده تاکسی ساده بود
با شاهین جهانبخش ، یه ادمه تیلیاردر چی میتونست باشه؟ توی تمام این مدت منو مادرم به هر دری زدیم که سر و ته این قضیه رو بفهمیم ، نتیجه ای نگرفتیم. دیگه واقعا نمیدونستم باید چی کار کنم؟! من مادرم تنها و بیکس توی این شهر بزرگ…انقدر بیکس بودیم که حتی یه فامیلم برای اینجور وقتا نداشتیم…با این که کوه درد بودم ولی برای دلگرمی مامانمم که شده بود خودمو کنترل میکردم…بغضی که تمام روز توی گلوم جمع میشه…شبا توی تختخوابم میشکنه و راه تنفسمو باز میکنه…دیگه هیچ راهی نمونده که نرفته باشیم جز یه راه…اونم گرفتن رضایته! اما اینم نمیشه ما که پولی نداریم…حتی خونمونم اجارست…اگرم بتونیم جور کنیم بازم یه مشکل وجود داره…این خانواده انقدر پول دارن که یه میلیارد براشون پول خورده…وای خدا دارم دیوونه میشم! چقدر خستم…از این همه پستی بلندی های زندگی که داره خوردم میکنه…از این همه مشکلات که روی دوشم تلمبار شده…تنها نور امیدم حرفه اقای سعیدی ( وکیل پدرم) بود…سعی کردم باز حرفشو به یاد بیارم…
” پسر دوم اقای جهانبخش فردا میرسن ایران…اگه بتونین از ایشون رضایت بگیرید پدرتون ازاد میشه”
دیدگاهها (0)