خلاصه کتاب بگذار آمین دعایت باشم
یادت باشد دلت که شکست سرت را بگیری بالا…تلافی نکن…فریاد نزن…شرمگین نباش…حواست باشد دل شکسته گوشه هایش تیز است…مبادا که دل و دست آدمی را که روزی دلدارت بود زخمی کنی…مبادا که فراموش کنی روزی شادیش آرزویت بود…صبور باش و ساکت…بغضت را پنهان کن…رنجت را پنهان تر… …. پایان خوشمقدمه :
صدای چرخ زمان می آید…صدای کفشدوزک های رهگذر می آید…صدای قناری پربسته میان راهافتاده می آید…و…صدای قدم های تو می آید…تو که چه سنگین آمدی و چه سنگین ماندی وچه سنگین…خواهی رفت؟تو نیز مرا تنها خواهی گذاشت؟تو نیز از من دل خواهی کند؟ببین…ببین که چه رقت بار به زانو درآمده ام…ببین که چه رقت بار دلم از هجوم بی مهری هایت خونگریسته است…ببین که چه رقت بار تسلیم می شوم…و…و تو چه سنگین میروی…
برو…
من اینجا تنها میمانم…
برو…
تو از من دل میکنی و من اینجا میمانم…
ولی بدان…
یه روز می آید…
یک روز می آید و تو در گردش زندگی جای مرا خواهی گرفت…
زمین هیچگاه بیهوده و بی هدف گرد نبوده است…
تو جای مرا میگیری…
تو رقت بار می شوی…
و من…
شاید سنگین شوم و از کنارت بگذرم…
شاید هم…
به شایدها دل خوش نکن…
این شایدهاست که مرا رقت بار کرده است…کرد و من یه نیمچه لبخندی به اون همه نابلدی دور از انتظار زدم و با یه قدم بلند خودمو بهش رسونده کراواتو بی حرف بهدست گرفته با چند تا زیر و رو بردن دو طرف اون نوار نسبتا باریک بستمش و محکمش کردم و اون عطر تلخی که برام ازبچگی معنی حضورشو داشت رو به ریه کشیدم. امروز سه تا قرار
دیدگاهها (0)