خلاصه کتاب ریشه در حسرت
با وجود استقبال خوب از رمان اولم با تمام کمبودهایی که داشت، سعی بر این داشتم تا این کار متفاوتتر از کار قبلیام باشه.
این رمان قصه مظلومیت دختریست که روزگار او را به دست بازی گرفته است.
شاید این داستان، زادهی ذهن نویسنده باشد؛ ولی دخترانی بودند که ناخواسته طعمه شدند و ناخواسته سرنوشتشان ورق تازهای خورد!
دخترانی که رویاهایشان آرزو شد و خاطرات گذشته بر دلشان حسرت شد.
کسی نمی داند، شاید در یک جا و یا در یک گوشه از این جهان گیتی، دختری مانند دخترک قصه ما زندگی کندو تمام رخدادهای خیالی ریشه «در حسرت» برای او اتفاق افتاده باشد.
مقدمه :
باز این دل سرگشتهی من یاد آن قصه شیرین افتاد. بیستون بود و تمنای دو دوست آزمون بود و تماشای دو عشق در زمانی که چو کبک خنده میزد شیرین تیشه میزد فرهاد به راستی این حسرت چیست که با گفتنش آه از نهاد آدمیزاد بیرون میآید؟ از چرخش روزگار سیر میکند آدمی را و گاه آرزوی مرگ را تمنا میکند؟ چه کسی میداند همین کلمهی کوتاه اگر بر دل خانه کند چه آرزو و رویاهایی را ویران میکند؟ اگر یک روز باران بارید، از جا برخیز و در زیر آسمان گریان خدا بایست. وقتی همنفس باران شدی، خودت را به دستش بسپار. حال برخورد قطرات باران را بر صورتت حس کن. هر قطره از باران جان تازهای به کالبدت میدمَد و زخمهای دلت را با هر ترنمش تسکین میدهد. شاید سرمست از آن باران حس کنی تمام آن حسرتها شسته شدهاند و دل سبکشدهات احساس تازهای پیدا کند. دستانت را به سوی خدا بلند کن و چشمانت را به آسمان بدوز. شک نداشته باش درهای آسمان باز میشود. صیحهای از دل آسمان بلند میشود و بر قلب شکستهات مینشیند. با صدایی که قلبت را آرام میسازد، میگوید:«برخیز و روحت را با باران نگاهت جان تازهای بخش. نترس، من همیشه در کنارت هستم.» ای تویی که هر گام از زندگی و هر دم نفس از وجودمان، یادآور قدرت توست. ای تویی که گاه و بیگاه در وجودم نام عظمت، تمنا میشود. دست یاریام را که سویت دراز کردهام، بگیر و وجودم را پر از حس خوب نامت کن. بگذار تا همه بدانند اسطورهی وجودم خدا نامی نام دارد که همیشه در قلبم جاودانه است. طلا باید گرفت ذهنی که این جمله را خلق کرد: « به نام وجودی که وجودم ز وجودش گشته موجود.» ” نیایش یوسفی”
مقدمه :
باز این دل سرگشتهی من یاد آن قصه شیرین افتاد. بیستون بود و تمنای دو دوست آزمون بود و تماشای دو عشق در زمانی که چو کبک خنده میزد شیرین تیشه میزد فرهاد به راستی این حسرت چیست که با گفتنش آه از نهاد آدمیزاد بیرون میآید؟ از چرخش روزگار سیر میکند آدمی را و گاه آرزوی مرگ را تمنا میکند؟ چه کسی میداند همین کلمهی کوتاه اگر بر دل خانه کند چه آرزو و رویاهایی را ویران میکند؟ اگر یک روز باران بارید، از جا برخیز و در زیر آسمان گریان خدا بایست. وقتی همنفس باران شدی، خودت را به دستش بسپار. حال برخورد قطرات باران را بر صورتت حس کن. هر قطره از باران جان تازهای به کالبدت میدمَد و زخمهای دلت را با هر ترنمش تسکین میدهد. شاید سرمست از آن باران حس کنی تمام آن حسرتها شسته شدهاند و دل سبکشدهات احساس تازهای پیدا کند. دستانت را به سوی خدا بلند کن و چشمانت را به آسمان بدوز. شک نداشته باش درهای آسمان باز میشود. صیحهای از دل آسمان بلند میشود و بر قلب شکستهات مینشیند. با صدایی که قلبت را آرام میسازد، میگوید:«برخیز و روحت را با باران نگاهت جان تازهای بخش. نترس، من همیشه در کنارت هستم.» ای تویی که هر گام از زندگی و هر دم نفس از وجودمان، یادآور قدرت توست. ای تویی که گاه و بیگاه در وجودم نام عظمت، تمنا میشود. دست یاریام را که سویت دراز کردهام، بگیر و وجودم را پر از حس خوب نامت کن. بگذار تا همه بدانند اسطورهی وجودم خدا نامی نام دارد که همیشه در قلبم جاودانه است. طلا باید گرفت ذهنی که این جمله را خلق کرد: « به نام وجودی که وجودم ز وجودش گشته موجود.» ” نیایش یوسفی”
دیدگاهها (0)