
خلاصه کتاب آخرین صاعقه
مثل همیشه بدون اینکه نیم نگاهی بهمون بندازه با اخمهایی در هم کنار رفت تا راه رو برامون باز کنه.مثل اینکه قصد داشت از عمارت بیرون بره که با اومدن ما از رفتن منصرف شد!نگاهش روی پارکتها قفل شده بود .ای کاش سرش رو بالا میآورد تا برای یک ثانیه هم که شده چشمهای مشکی و براقش رو ببینم!
قلبم محکم خودش رو به در و دیوارهای قفسهی سینهام میکوبید!چند ماهی بود که ندیده بودمش؛چون همیشه یا شرکت بود یا توی اتاقش بود یا…
از اون وقتی که دیده بودمش جا افتاده ترشده بود! درسته که ما از نظر مالی خیلی پایین تر ازاونا بودیم؛اما دیگه یه نگاه که توقع زیادی نبود، بود؟
با اشارهی مامان به سمت سالن رفتیم.سالن تشکیل شده بود از یک دست مبل کرم رنگ وگلیمیبا ترکیب رنگ کرم و قهوه ای؛مجسمههای زیبا و قیمتی و لوسترهای بزرگ و چشم گیر!در گوشهى سالن هم یه تلویزیون و یه کاناپه که دقیقا رو به روى تلویزیون بود، قرار داشت.
روی مبلهای گرون قیمتشون نشستیم .
دیدگاهها (0)