خلاصه کتاب دستهایم حافظه دارند
کنعان درگیر در مشکلات خانوادگی و مالی، اسیر گذشته و خاطره ی زخمی که به روحش آسیب رسونده، در اوج مشکلات هجوم آورده به زندگی حالش، فرصتی برای گریز از موقعیت خسته کننده ی زندگیش پیدا می کنه.
اما هر فرصتی فرصت مناسب نیست و هر راه گریزی، راه گریز یا شاید هم…
این رمان داستان زندگی سه پسره، سه برادر که زندگیشون به وجود هم گره خورده و البته شخص آشنای غریبی که منبع اصلی مشکلات این سه برادره.بخشی از داستان:
می دونستم از سر اجبار راضی شده برم شرکتشون . می دونستم از این مطیع بودن من معذبه و غرورش جریحه
دار می شه وقتی بله چشم گفتن هاي منو جلوي مدیر و رئیس ببینه! واسه همین هم بود که بی خیال کار
کردن تو شرکتشون شده بودم . دلم نمی خواست بیشتر از اینی که از بی سر و زبون بودن من حرص می خورد
حرص بخوره .
جانم عزیز؟ : خوبی پسرم؟
خوبم ممنون . طوري شده عزیز؟ : نه مادر . زنگ زدم بگم واسه ناهار فردا می تونین بیاین پیش من؟ تو و کسرا؟ با کبریا که
صحبت می کردم می
گفت پیش عبدالله می مونه .
یه خرده ساکت موندم . کم پیش می یومد عزیز واسه رفتن به خونه اش دعوتمون کنه . می گفت در خونه اش
به روي همه بازه و همه باید خودشون بیان و نیازي به دعوت نیست .
از اتاقک شیشه اي زل زدم به خط تولید پایین و پرسیدم : مطمئنین طوري نشده؟
آره مادر من! یعنی من یه روز نباید نوه هامو تو خونه ي خودم دعوت کنم؟ : آخه شما که …
٤۲
می خوام آش درست کنم که دوست داري . بیا یه خرده سرت هم هوا بخوره . چیه همش می مونی تو اون خونه؟ !
: چشم عزیز . به کسرا می گم اگه امتحان نداشته باشه با هم می یایم . منتها خودتونو به زحمت نندازین باشه؟
باشه قربونت برم . منتظرم ها . فقط اگه اون ورپریده فردا امتحان داشت ، بهم بگو که آشو واسه پس فردا درست کنم .
: باشه عزیز .
برو به کارت برس . : قربون شما . فعلاً خدافظ
خدا یارت پسرم . گوشیو گذاشتم تو جیبم و رفتم تو خط و با صداي بلند از رجبی اپراتور خط پرسیدم : مگه سفارش بیازمش ام دي
اف بود؟ !
نگاه گیج و گنگ رجبی نشست رو صورتم . براي اینکه صدامو از بین سر و صداهاي دستگاه ها بشنوه داد زدم :
بخوابون خطو تا برگردم !
راه افتادم سمت اتاقک و برگه ي سفارش ها رو برداشتم! تو این هیر و ویر فقط و فقط همین مونده بود که
دیدگاهها (0)