خلاصه داستان :
ساتین دختری که تو آلمان بزرگ شده حالا باید بیاد ایران و یه مدتی رو تو خونه ی مادربزرگش زندگی کنه وقتی میاد یه سری اتفاقا میفته که…
قسمتی از متن رمان :
آلمان- برلین
بابا- ساتین؟ ساتین بابا کجایی تو؟
من- اومدم بابا
رفتم تو سالن بابا ایستاده بود و داشت کتشو در میآورد کتشو ازش گرفتم و گذاشتم رو چوب رختی دم در
من- سلام بابایی خوبی؟
بابا- ممنون عزیزم بیا بغلم ببینمت وروجکم
رفتم تو بغل بابا اون بوسم کرد منم بوسیدمش
من- کارم داشتی بابا؟
بابا- آره عزیزم بشین تا بهت بگم
نشستم رو کاناپه و بابا هم روبروم نشست
من- خب؟
بابا- ببین عزیزم تو یه مدت باید بری ایران پیش مامان بزرگت زندگی کنی
من- چی؟ ایران؟ آخه واسه چی؟
دیدگاهها (0)