خلاصه داستان :
داستان درباره دختریه که تازه از رشته پزشکی فارغ التحصیل شده و برای طرح راهی روستای دوری می شه تا به عنوان پزشک خانواده اونجا فعالیت کنه ماجراهای برخوردهای مارال با مردم روستا و عاشق شدنش درروستا و …
قسمتی از متن رمان :
باتکانهای شدیدماشین ازخواب بیدارشدم. صدای همسفرم امدکه نترس مادر… این تکه رواسفالت نکردند ولی دوباره تارسیدیم توروستا…. اسفالت میشه .البته یک یکی دوساعتی طول می کشه.
سرم رابرگرداندم وگفتم چی؟ یکی دوساعت؟ وای خداجون!!!
لبخند دلشنینی زدوگفت اره مادر…کاریش هم نمی شه کرد….مینی بوس خیلی تکان می خورد… تمام دل وروده ام به هم ریخته بود….فکرکنم جای کبدوطحال وصفراوقلب ومعده کامل عوض شده بود.که یکباره تکانهاتمام شد.
ازپنجره بیرون رانگاه کردم …..واردجاده اسفالت شده بودیم.
کم کم خانه های روستایی پیدامی شدند…. احشام پراکنده پیدابودند…. مزارع سرسبز درکنارهم ….چشم بیننده راخیره می کردند.. واقعامناظرزیبایی بود… تقریبا اواخرمردادبود وهوا نسبتاگرم ولی این روستای کوهستانی هوای خنکی داشت.
خانه های کاهگلی وتک وتوک اجری نمایان تر می شد.بچه های روستایی وقتی ماشین رامی دیدند دست ازبازی می کشیدندومارانگاه می کردند وبعضی دنبال ماشین می دویدند .
روستائیان سرراه دست ازکارمی کشیدندوخیره به ماشین می شدند…انگار ورود ماشین به روستا پدیده عجیب وجالبی بود.
بعدمدتی ماشین دریک محوطه وسیع خاکی توقف کرد.
پیرزن همسفرم گفت پاشو مادر… اخرخطه…
تمام بدنم دردمی کردوخشک شده بود.تقریبا ۳ساعت ونیم توراه بودیم خیلی خسته بودم …دلم می خواست کش وقوس حسابی به بدنم بدم .
ازماشین که پیاده شدم ادمهای اطراف باتعجب به من نگاه می کردند …خب حق هم داشتنددیدن ادمی باتیپ وقیافه من ان هم دران روستای دورافتاده عجیب بود.یک شال قهوه ای روی سرم انداخته بودم وموهایم رازیران باکلیپس بالابسته بودم …لبه های شال ریش ریش بود… مانتوی قهوه ای تیره تنگم هم به تن داشتم وشلوارلوله تفنگی ام به پا بود.بوتهای خوشگلم به پایم بود…. بااین تیپ وقیافه حسابی توچشم بودم …
دیدگاهها (0)