بخشی از این رمان زیبا:
وارد کوچه که شدم باز هم همراهم امد کلافه شده بودم تند ترهم که می رفتم باز قدم هایش را با من
تنظیم می کرد دم درمان که رسیدم بدون این که نگاهش کنم کلید انداختم و در را باز کردم اما وقتی می
خواستم در را ببندم پایش را لای در گذاشت وگفت:شماره م وبه دستش اشاره کرد
_وردار پاتو
شماره ش را داخل راهرو انداخت و پایش را برداشت
در را محکم بستم
بلند گفت:تا زنگ نزنی نمیرم!
_اینقدر تو کوچه بمون که بپوسی
با حرص پله ها را بالا رفتم تا رسیدم گفتم:پویاااااااان؟!..کجایی؟ !
پویان از آشپزخانه بیرون امدو گفت:چیه؟!…چرا داد میزنی؟!
_پویان یه پسره ی… افتاده دنبالم الانم تو کوچه س!
پویان:از کجا؟!
_از چیت!
همین طورکه سمت اتاقش میرفت گفت:عجب الافیه!…الان میرم حسابشو میرسم تو حواست به غذا
باشه
_مواظب باشیااا غولی ِ واسه خودش!
پویان:اون باید مواظب خودش باشه
با مقایسه ی اندام رامین و پویان از گفته م پشیمان شدم وگفتم:پویان اصلا نمی خواد ولش کن نرو!
از اتاقش که بیرون امد شلوارش را عوض کرده بود…در جوابم گفت:نمیشه که!
دیدگاهها (0)