ظهر سوزان ۲۶ ژوئن سال ۱۸۴۸، در پاریس، که قیام “کارگا ه های ملی” تقریبا سرکوب شده بود، در یکی از کوچه های تنگ و باریک ناحیه سن آنتوان یک گردان منظم پیاده نظام در صدد فتح سنگر بندی خیابانی انقلاابیون بود.
چند تیر توپ سنگر را متلاشی نموده و آن عده از مدافعان سنگر که جان سالم بدر برده بودند، سنگر را ترک می کردند و فقط به فکر نجات جان خویش بودند. در این اثناء ناگهان برفراز سنگر، روی بدنه فرو رفته واگن ترن اسبی، مرد قد بلندی که نیمتنه کهنه ای به تن داشت و شال قرمز رنگی دور کمرش پیچیده بود با کلاه حصیری که موهای سپید و نامرتبش را می پوشاند نمایان گردید.
در یک دست او پرچم و در دست دیگرش شمشیر کند و خمیده ای دیده می شد. او با صدای نازک و هیجان زده شعار می داد، از سنگر بالا می رفت و پرچم و شمشیرش را در هوا تکان می داد. یکی از تیراندازان هنگ “ونسان” او را نشانه گرفت و به سویش شکیک کرد… پرچم از دست مرد قد بلند رها شد و خودش مثل یک گونی، عین اینکه خودش را به پای کسی انداخته باشد به رو به طرف پائین غلتید… گلوله از وسط قلبش گذشته بود…
یکی از شورشیان فراری به دیگری گفت: نگاه کن، مرد لهستانی را کشتند! دیگری گفت: بر شیطان لعنت! و هر دو به طرف خانه ای که تمام کرکره های چوبی اش بسته بود و روی دیوارش آثار گلوله توپ و تفنگ دیده می شد دویدند. این – دمیتری رودین بود.
دیدگاهها (0)