قسمتی از این رمان زیبا:
همه چیز همونطور پیش رفت که خونواده هامون می خواستن. گاهی اوقات اعتراضات کم جونی از طرف
من اعلام می شد که با چشم غره های بابا و سرزنش های اطرافیان از بین می رفت… اما برعکس من،
کورش صبورانه در مقابل آرزوهای رنگینی که برامون در نظر گرفته شده بود سکوت می کرد و گاهی حتا
همراهشون هم بود.
شخصیتی که تو این مدت از کورش درک کردم بسیار متفاوته با مردی که روز خواستگاری و توی اولین بار
دیدم. در عین داشتن رفتار گرم و صمیمی خیلی خوب و با احترام باهام برخورد می کنه تا جایی که از در
کنارش بودن حس خیلی خوبی بهم دست میده، حسی که برای اولین باره تجربه می کنم.
در مقابل هر کسی به اندازه ی درک و شعور مخاطبش رفتار میکنه. همون قدر که میتونه در مقابل
بزرگترها با تجربه و دنیا دیده باشه به همون اندازه در مواجهه با بچه ها یه پسر بچه ی پر شر و شیطون.
وقتی مامان بزرگ با اون تجربه و بابا با اون اقتدار این چنین تحت تأثیر شخصیت کورش قرار گرفتن دیگه در
مورد مامان، روشنک و بقیه چی میتونم بگم. رابطه اش با روشنک به قدری صمیمی شده که خواهر
خودشیرینم یکی دو بار به بهانه ی آشنایی کورش و سیاوش، اونو تادم دانشگاهشون کشونده تا پز
شوهرخواهر جذاب و پولدارشو به دوستاش بده…
شور و شوقی که از دورو بریام میدیدم باعث می شد منم به وجد بیام و بخوام گوشه ای از کارا رو بگیرم
یا لااقل تو خرید بعضی از لوازم جهیزیم نظر بدم… اما با وجود آبجی رعنا که به مدت یه ماه از کیش به
همراه پسراش اومدن و رویا و چند تا از دخترای عمه و خاله و حضور روشنک و دوستای طراحش دیگه
جایی برای من وجود نداشت.
بیشتر از پیش احساس تنهایی می کردم… فقط این بین گاهی تلفنی با کورش که حالا کمی با هم
صمیمی شدیم صحبت می کردم و اونم با آرامش تمام به حرفام گوش میداد و بهم اطمینان میداد که
مراقب همه چیز هست و هیچ جای نگرانی وجود نداره….
با اینکه از حضورش تو زندگیم راضیم، خیلی راضی، اما حس می کنم با اومدنش، بقیه سعی دارن رد
پای منو از خونه ی پدری کمرنگ و کمرنگ تر کنن و در مقابلش این کورشه که با تمام سیاستش سعی
در محکم کردن جای پاش داره….
و حالا با تمام این حرفا من اینجام… توی آرایشگاه، با چهره ای از یه آرایش محو اروپایی و لباسی سفید
و ساده همراه با حسی از ترس و خجالت در انتظارِ مردی که تا ساعاتی دیگر برای همیشه کنارم خواهد
بود.
دیدگاهها (0)