قسمتی از این رمان زیبا:
«تو یه حال عجیبی بودم.بقدری احساس خوبی داشتم که بی اختیار تو خیابون می خندیدم!می
ترسیدم نتونم پیداش کنم!
یکی دو تا خیابون رو رد کردم و رسیدم به پارک پشت خونه مون.رفتم تو پارک.و یه لحظه چشمامو
بستم.»
ـ توباهوشی،حتما می تونی بیا.
«دوباره خندیدم و راه افتادم.پرنده تو پارک پر نمیزد!خلوت خلوت بود آروم راه می رفتم و این ور و اون ور و
نگاه میکردم.چند دقیقه گذشت واستادم و چشمامو بستم.»
ـ تا حالا که درست اومدی.دارم کمکت میکنم.تو فقط دنبال دلت بیا.حتما به من می رسی!
«خندیدم و راه افتادم.انقدر ذوق کرده بودم که همه ش می خندیدم!حرفامو می فهمید!هرچی تو فکرم
بهش می گفتم می فهمید!
چند دقیقه ی دیگه که گذشت.رسیدم وسطای پارک.دیگه نمی دونستم کجا باید برم!پارک خیلی بزرگ
بود و پر از درخت و چمن و گل و گیاه و بوته!اگه کسی اونجاها قایم میشد نمی شد پیداش کرد دوباره
واستادم و چشمامو بستم»
ـ کنار گل های رز سرخ و قشنگ میشه عشق رو پیدا کرد!بیا.
«یه لحظه فکر کردم و دوئیدم!یه دقیقه ی بعد رسیدم به جایی که فقط بوته های گل رز رو پرورش میدادن
ودور تا دور آدم پر بود از بوته های بزرگ گل رز سرخ و صورتی و سفید و زرد!جایی که خودم دوستش
داشتم و گاه گداری تنهایی می رفتم اونجا و یکی دو ساعت فقط فکر میکردم.
کنار جایی که فقط بوته های گل سرخ بود دیدمش.یه گوشه رو چمن نشسته بود.موهاش رو ول داده بود
دورش و کفشاشو دراورده بود.یه لباس خیلی ساده و قشنگم تنش بود.تا از دور منو دید بهم خندید.انگار
دنیارو بهم دادن.رفتم طرفش»
بهار ـ دیدی خیلی زود اومدم؟
ـ برای من هر چقدرم زود بیای بازم دیره.
بهار ـ ببین چه گلای قشنگی یه!اصلا همه ی اینجاها قشنگه خیلی قشنگ!
ـ به شرطی که توام وسط گلا نشسته باشی.
«بهم خندید»
شیرین قشنگ ترین کتاب این نویسنده خوش ذوق هست
حتما بخونین