قسمتی از این رمان زیبا:
ـ معنی اون ایمیل چیه ؟رژان تازه متوجه قضیه شد و همه چیز را فهمید . با خودش زمزمه کرد “پس
بالاخره خوندش” ـ با تو ام چرا ساکتی ؟ اون حرفا چه معنی داره ؟ رژان که دید دیگر نمی تواند سکوت
کند با بغض گفت : ـ یعنی درک اون کلمات اینقدر برات سخته ؟!راستین دستانش را از هم باز کرد و
گفت : آره …آره تو بگو تا بفهمم . ـ برو یه دور دیگه بخون حتماً اینبار می فهمی . خواست بره که او مچ
دستش را گرفت و نگه ش داشت . ـ کجا می ری ؟بمون جواب منو بده . تو فکر کن من اونو پاک کردم .
یه بار خودت بگو تا باور کنم که اشتباه کردم . رژان پوزخند عصبی ای زد و گفت : اگر دوست نداری باور
کنی خب چرا اینقدر خودت رو عذاب می دی ؟ راستین دست او را رها کرد و با ناباوری در حالی که
صدایش به زحمت شنیده می شد گفت : پس حقیقت داره ؟رژان که اشک هایش جاری شده بود با
لحن تلخی گفت : آره . … آره حقیقت داره …این که من دوست دارم و تو تمام این سال فقط داشتی
به من ترحم می کردی غافل از اینکه منو روز به روز بیشتر به خودت وابسته می کردی …. تو برام یه
سراب بودی و هستی …. دیگه همه چیز تموم شد … چه فرقی به حالت می کنه ؟راستین حال بدی
داشت . عرق سردی روی پوستش نشست . نمی توانست باور کند . چشمانش را بست و با خود
زمزمه کرد “این امکان نداره … نه امکان نداره”ـ چرا این حقیقت تلخی هست که هر دومون باید باورش
کنیم . من باورش کردم اما تو ….و به هق هق افتاد . راستین چند قدم سویش رفت و با التماس گفت:
خواهش می کنم رژان … با من بازی نکن …چه طور امکان داره … هیچ می فهمی داری چی می گی
؟ … خواهش می کنم گریه نکن . به من جواب بده . رژان گریه اش را قطع کرد و گفت : ـ اینقدر برات
عجیب و باور نکردنیه ؟راستین ناباورسرش را به طرفین تکان داد و گفت : من اصلاً هیچ وقت فکرشم
نمی کردم … که تو… تو منو … نتوانست جمله اش را کامل کند بعد مکثی گفت : چه طور می تونی؟
چرا راستین ؟ چرا فکر می کنی این موضوع اینقدر غیر منطقی هست ؟ اینکه من دوست دارم رو می
گم . تو حتی می ترسی به زبون بیاری …راستین دستش را مشت کرد و گفت : هیچ می فهمی من
چند سال از تو بزرگترم ؟ اگر بهش فکر نکردی الان فکر کن . و با لحن کوبنده ای گفت : دوازده سال ….
می فهمی ؟ـ آره تو راست می گی … من این چیزها رو نمی فهمم … من فقط اون احساس قوی ای
که تو تمام وجودم رشد کرده رو می فهمم …
دیدگاهها (0)