بخشی از این رمان زیبا:
باز باهمون لبخنده حرص درارش داشت بهم نگاه می کرد.تو دستاش دو تا کادو بود که با کاغذ کادوهای
خوشگلی بسته بندی شده بود. دستاشو به سمت من دراز کرد.با تعجب نگاش کردم.وقتی نگامو
اونطوری دید خندید و با صدای آرومی گفت:اینا رو برای تو گرفتم.
-چی؟برای من؟
دیگه رسما داشت چشمام ازحدقه می زد بیرون.این چرا رفته برای من کادو گرفته؟!
-نمی خوای بگیریشون؟دستام خسته شد.
اخم غلیظی کردم وگفتم:نخیر نمی خوام بگیرم.اصلا شما به چه مناسبت برای من کادو خریدی؟
از صورت بهت زده اش و تعجبی که تو چشماش بود فهمیدم اصلا انتظار چنین برخوردی رو از جانب من
نداشته.ولی خب اونم حق نداشت بی دلیل به من کادو بده.اصلا چه معنا داره…؟
ابروهاشوبه طرز زیبایی انداخت بالا وگفت:ولی من که این…
پریدم وسط حرفشو گفتم:اصلا هر چی. من از شما کادو نمی گیرم.حالا هم برید کنار
می خوام رد بشم.
اومدم از کنار رد شم که مچ دستمو گرفت.ای واااای این چرا هی دم به دقیقه مچه منو میگره؟به خدا
دستم کنده شد دیگه.. ولش کن.
با حرص رومو کردم طرفش …ولی همین که نگام تو نگاهه ارومش افتاد بی حرکت شدم.این چرا اینجوری
نگاه می کنه ؟ توی چشماش یه چیزی بود که باعث می شد ناخداگاه بهشون خیره بشم.نمی دونم
چی بود… ولی یه برق خاصی داشتند که همه ی وجودم رو به اتیش
می کشید.
دیدگاهها (0)