بخشی از این رمان :
روز ۲۹ آوریل رگباری، غبار از تن مسکو شست.
هوا دلپذیر بود و فرحبخش، و جان تازه ای در آدم می دمید.
با لباس خاکستری نو و پالتو تر و تمیزم در خیابانهای پایتخت به جستجوی نشانی ناآشنایی برآمدم، دلیل این کار، نامه غیرمنتظره ای بود که در جیب داشتم.
متن نامه چنین بود:
سرگئی لئونتیه ویچ عزیز.
بسیار مشتاقم شما را ببینم و درباره موضوعی کاملا محرمانه که شیاد برای شما نیز جالب باشد، با شما گفتگو کنم.
اگر وقت دارید، لطفا چهارشنبه ساعت چهار، به آکادمی درام وابسته به«تئاتر مستقل» بیایید.
دیدگاهها (0)