بخشی از این رمان :
عاشق دوچرخه بود. مثل همه ی بچه ها. هرجا دوچرخه ای می دید بال در می آورد و به سویش می رفت و سوار می شد. بزرگ، کوچک، متوسط، فرقی نمی کرد. بارها افتاده بود. سر و رویش زخمی شده بود. حتی دست و پایش شکسته بود. کی بود؟ هنوز مدرسه نمی رفت. چهار پنج ساله، اواخر زمستان بود. باد خشکی می وزید و کُنارِ پیر حیاط شان را می تکاند. محمد و دوستانش هر لحظه سوئی دوان بودند تا درشت ترین کنارهای سیلی خورده از باد را از آن خود کنند. عمو یدالله آمد. دوچرخه ی بیست و هشتش را به دیوار تکیه داد و به اتاقش رفت. محمد کُنارها را رها کرد و دوید به طرف دوچرخه. روی پنجه های پایش ایستاد و فرمان دوچرخه را گرفت. پای چپش را روی پای دان چپ گذاشت و پای دیگر را از لای فریم به پای دان دیگر رساند. با نیم پا زدن چرخ را به حرکت درآورد. به طرف بچه ها می رفت و جیغ شان را در می آورد.
مادر به عمو یدالله گفت: برو تا بلائی سر خودش یا بچه ها نیاورده، چرخ را ازش بگیر.
کلیک کنید : دانـلـود با لـینک مستـقـیـم
رمـز فـایل : www.p30i.com
دیدگاهها (0)