خلاصه داستان :
بعد از شانزده سال برگشت، با جسمی خسته و روحی درمانده، شانزده سال! هنوز صدای مادر را در گوشش داشت که موهای محبوبه را شانه می کرد و می خواند :
جمجمک برگ خزون / مادر زینب خاتون / گیس داره قد کمون / از کمون بلندتره / از شبق مشکی تره / گیس اون شونه می خواهد / شونه فیروزه می خواهد / حموم سی روزه می خواهد اما نه گیس های به رنگ شب محبوبه، نه حموم سی روزه هیچ کدام امروز نبودند … بعد از رفتنش دیگر کسی این شعر را نخواند، همه خواندند…
جمجمک برگ خزون / بی بی جون و آقا جون / جفتشون وقت اذون / دست بالا می برند / از پسر بی خبرند / پس چی شد بچه ما ؟ / کی خبر ازش میاد؟
دیدگاهها (0)