خلاصه داستان :
این داستان روایت دختری است به نام بهنوش دختری که شکست خورده بازی روزگار است ولی دوباره روی پای خود ایستاده تا ببیند دست سرنوشت چه تقدیری برایش رقم می زند.
دست تقدیر دخترک را با جوانی ناکام و شکست خورده در عشق آشنا می سازد جوانی که مسیر زندگی دخترک را تغییر می دهد . جوانی که در همین نزدیکی هاست…قسمتی از متن رمان :
تو راهروی دانشگاه داشتم قدم میزدم و حواسم به هیچی نبود.فقط داشتم فکر میکردم چه جوری سانیو بپیچونم.سانی دوست صمیمیم بود و به شدت فوضول.تا این حد که اگه به یه چیز مشکوک میشد تا ته توشو در نمیاورد ول کن نبود.یه جورایی مثل خودم بود ولی خوب اون که نباید از هر چی سر در میاورد.
امروز قرار بود، با پسر دایی گرام کارن خان بریم بیرون.
تازگیا فهمیده بودم از من خوشش اومده .نمیدونم چرا دوسش داشتم ولی نه به عنوان همسر.
بچه فوق العاده با هوشو بااستعداد و فهمیده ای بود فوق العاده متینو سنگین و مورد علاقه کل فامیل و اشنا .میتونست یه همسر ایده ال برا هر کسی باشه .میدونستم ادم منطقی هست و اگه رک بهش بگم با قضیه کنار میاد چون هیچ وقت ادم احساساتی نبود فوق لیسانس عمران از دانشگاه شریف بود و قصد داشت برا دکترا بره خارج.
شایدم یکی از دلایلی که نمیزاشت دوسش داشته باشم همین بود میخواست بره خارج و یه همسر ایرونی داشته باشه. همیشه برام یه دوست بود.
برعکس اون من یه آدم فوق العاده احساساتی ادبیات خونده بودم و داشتم فوقشو میگرفتم.عشقم نوشتن و نویسندگی بود. گاهیم مینوشتم.دوست داشتم یه نویسنده به نام بشم .برم سرکار و بعد ازدواج کنم.فعلا فکرم دوروبره ازدواج نبود هدف های زیادی داشتم که باید به اونا میرسیدم .یکیش داشتنه یه زندگیه مستقل برا خودم ،یکیش کنار گذاشتنه احساس ،یکیش پیدا کردنه کار.
باید به این چیزا میرسیدم. باید یه ادم دیگه میشدم .معتقد بودم ،خواستن توانستن است .تو این فکرا بودم که ساناز نیوشا دوتا از دوستان صمیمیم از راه رسیدن.خوبیه نیوشا این بود که فوضول نبود و راحت میشد بپیچونیش ولی امان از سانی
– بهی جون کجا سیر میکنی؟
دیدگاهها (0)