خلاصه داستان :
رها معتمد دختری مغرور و لجباز و البته کمی شیطونی هستش… از طرفی آرشام راد هم شخصیتی شبیه به شخصیت رها داره… حالا شما فکر کنین دو تا آدم مغرور و لجباز چگونه می خوان باهم کنار بیان… درگیری هایی که بین این دو تا بوجود میاد باعث میشه تا…
قسمتی از متن رمان :
آیدا_رهـــــــــــا؟
من_ای زهرمار و رها…درد و رها…ای بی رها بشی ایشالا……
آیدا_ااااااه خستم کردی…الاغ دیگه چی می خوای یارو بهت پیشنهاد دوستی داده باز تو میگی نه؟…تو یونی همه دنبالشن اون وقت خانوم طاقچه بالا میذاره.
من_واااای آیدا از صب تا حالا ور ور داری حرف میزنی…بابا جون با چه زبونی بگم؟من از این سوسول ها خوشم نمیاد….ا ا ا بچه پرووو انگار نه انگار که ۲۴ سالشه عین بچه ۲ ساله واسه من عسیسم عسیسم میکنه…هــــــق…یکی نیس بگه آخه بابا فنچول تو برو اول یاد بگیر چجوری حرف بزنی بعد برو دختر بازی….به جون تو آیدا دلم می خواست روش بالا بیارم…
آیدا_تو کلا آدم نمیشی…دهنم کف کرد ولی نه مرغ خانوم یه پا داره اصن به درک برو بمیر انقد دست دست میکنی که آخرش باید خاله ترشیتو بندازه
من-حرص نخور شیرت خشک میشه…هاهاهاها
آیدا_زهرمار…اصن به من چه…
من_خوب حالا قیافتو آویزون نکن پاشو بریم که الان حسن کچل میاد…
آیدا یکی از صمیمی ترین دوستام بود که از دوران دبستان باهم بودیم.انقدر بهم وابسته بودیم که به خاطر اینکه از هم جدا نشیم رشته هامون رو هم یکی انتخاب کرده بودیم.امسال هم قرار بود هردومون فوق لیسانسمون رو توی رشته ی معماری بگیریم.چون خانواه هامون هم خیلی باهم رفت و آمد داشتن این دوستی یه ریشه عمیق پیدا کرده بود.طوری که هر دومون فک و فامیل همو میشناختیم.یه جورایی دوقلوهای افسانه ای بودیم.خلاصه با آیدا رفتیم سمت کلاس تا تو جامون بشینم حسن کچل هم وارد کلاس شد.حسن کچل اسم استادمون بود.هه هه این اسم و من روش گذاشته بودم.آخه بی چاره یه دونه مو هم سرش نداشت.به آیدا گفتم:
_خیلی به این حسن کچل حسودیم میشه.
آیدا_وااا به چی این قوضمیت حسودیت میشه؟
دیدگاهها (0)