خلاصه داستان :
تیک… تیک… تیک…
_بگو سیب….
_سیب
_آهان… تکون نخور… یک… دو… سه…
تیک… تیک… تیک…قسمتی از متن رمان :
نزدیک ظهر بود و هوا گرم. از سر تا پایم عرق می ریخت و از تاکسی هم خبری نبود و او ده دقیقه ای می شد که منتظر ایستاده بود و خوب من تصمیم گرفتم سوار شوم!
با باز کردن در موجی از هوای خنک داخل ماشین به صورتم خورد که باعث شد بدون تردید روی صندلی بنشینم. داشتم قاب را جلوی پایم تنظیم می کردم که صدایش را شنیدم: سلام.
راست نشستم و دیدم که دستش را به طرفم دراز کرده. دستم را در دستش گذاشتم و جواب دادم: سلام.
دستم را محکم فشرد، محکم ولی دوستانه. فشار انگشتانش مشمئز کننده نبود، می فهمید که چه می گویم؟! داشت نگاهم می کرد، نگاهش هم دوستانه بود و فقط روی صورتم. نه مثل بقیه که از نوک انگشت پا تا فرق سر را دید می زنند!
با لبخندی دستم را رها کرد و سوئیچ را چرخاند. همین که ماشین را خاموش کرده و این همه وقت منتظر مانده بود نشان می داد ممکن بود بیشتر از این هم منتظر بماند. شاید هم این فقط برداشت من بود! نمی دانم!
پشت چراغ قرمز که ایستاد، سرش را برگرداند و نگاهی به قاب انداخت: این چیه؟
من تقریبا در صندلی فرو رفته بودم و پاهایم که از گرما داخل کتانی در حال پختن بودند، از خنکای کولر ماشین آرام گرفته و چقدر دلم می خواست کفش هایم را در بیاورم! حال حرف زدن نداشتم از بس از صبح فَک زده بودم! به زحمت دهانم را باز کردم و گفتم: تابلو فرش.
-می تونم ببینمش؟
با نارضایتی آشکاری به خاطر در آمدن از حالت لمیدگی از صندلی جدا شدم و قاب را بالا آوردم. -آنطوری که کف ماشین گذاشته بودمش فقط پشتش معلوم بود- برش گرداندم و جلوی چشم او گرفتم.
صدای بوق ماشین های عقبی که آمد نگاهش را از تابلو گرفت و گفت: بی نظیره!
دیدگاهها (0)