خلاصه داستان :
اَبی دختر خیلی خوبیه . نوشیدنی نمی خوره , فحش نمیده و محافظه کارانه لباس میپوشه . اون فکر میکنه اینجوری میتونه از گذشته ی تاریکش فرار کنه . گذشته ی که به خاطرش ,همراه بهترین دوستش امریکا ,به ایسترن امده تا یه شروع تازه داشته باشه . ابی فقط یه هدفداره : دوری کردن از دردسر .
تراویس مددوکس, خود دردسره …پسر بد دانشگاه . یه پسر جذاب , باهوش , یه بوکسور خیلی خوب و صد البته دخترباز . تراویس اعتقادی به دوست دختر نداره و هیچ وقت تو زندگیش ,هیچ رابطه ی طولانی تر از یک شب ,با هیچ دختری نداشته . تراویس وقتی متوجه بی توجهی اَبی نسبت به خودش میشه ,پای ابی رو به یک شرط بندی میکشه . شرطی که اگه ابی ببازه ,باید یک ماه با تراویس زندگی کنه و اگه تراویس ببازه ……قسمتی از متن رمان :
همه چیز در ان اتاق داشت فریاد می زد , من به انجا تعلق ندارم . پله ها درحال ریزش بودند و تماشاگران با فریاد ,شانه به شانه ی هم ایستاده بودند.هوا ترکیبی از بوی خون,عرق, و ماندگی می داد . دستهای دراز شده برا دادن پول , اسمها و شماره های که با فریاد گفته میشد درک همه چیز را به قدری سخت کرده بود, که برای فهم همدیگر از حرکت دستها استفاده میشد . خودم را میان جمعیت فشار دادم و به دنبال بهترین دوستم راه افتادم . آمریکا در حالی که لبخند پهنش حتی زیر نور کم جان اتاق هم پیدا بود گفت :
“پولهات رو داخل کیفت نگه دار, ابی “
شِپلِی فریاد زد :
” نزدیک هم بمونید ,الان شروع بشه همه چیز بدترم میشه ” .
امریکا در حالی که شِپلِی ما را به طرف دریای از ادم هدایت می کرد ,اول دست او و بعد دست من را گرفت . صدای بلندی شبیه غرش یک گاو نر فضای مه الود اتاق را شکست . از ترس یک متر به هوا پریدم و برای پیدا کردن منبع صدا اطرافم را نگاه کردم . مردی درحالی که مقدار زیادی پول نقد در یک دست و بلندگوی در دست دیگرش داشت , روی یک صندلی چوبی ایستاده بود .
دیدگاهها (0)