خلاصه داستان :
داستان در مورد دختری به نام نفس هست. نفسی که از روزگار بد میبینه. اما با استفاده از انتقام بهترینا براش میاد و میتونه اون تلخی ها رو بریزه دور …
تو این داستان یا رمان با دکتر رامتین راد هم آشنا میشه .
و ماجرا کم کم به انتقام و بعد به عشق کشیده میشه …قسمتی از متن رمان :
تو اتاقم نشسته بودم داشتم با لب تابم ور میرفتم.که یهو عکس احسانو دیدم.احسان سه ماهی بود که نامزدم شده بود.خدایی خیلی دوسش داشتم.دلم هوای صداشو کرد.یه زنگ بهش زم بعد از ۴تا بوق برداشت.
باخنده گفتم:سلام.اقایی خوبی؟
باصدای خیلی خشک گفت:سلام ممنونم خوبم.تو خوبی؟
خیلی سرد بود اما واسه چی سعی کردم مثل خودش باشم.منم گفتم:
خوبی.چی کار میکردی؟
تا اینو گفتم با همون صداش گفت:
تو کارو زندگی نداری؟من فعلا کار دارم.بای.
وقتی قطع کرد حس کردم یه نفر به گوم خنجر میکشه.اون کسی نبود اونا هق هق هایی بودن که میخواستن خودشونو یه جوری پرت کنن بیرون ومن نمیزاشتم.اشکام دونه دونه صورتمو خیس کردن.
احسان پسر همکار بابا بود.بابا همکارش رو قد عموم دوست داشت از قدیم اسم من واحسان روی هم بود.نمیدونم چرا ولی از وقتی واسه من خواستگار میومد بابا میگفت نه فقط احسان.منم کم کم به احسان علاقه مند شدم.ولی اون نه بود وفکر میکنم الانشم نیست.من میخوام اونو عاشق خودم کنم پس باید غرور رو بزارم کنار دوباره زنگ زدم.بعد چند تابوق برداشت.
با صدایی که معلوم بود ناراحتم گفتم:احسان چرا گوشی رو اینجوری قطع کردی؟
صداش رفته رفته بالا میرفت با همون حالتش گفت:ولم کن.دختر توچرا دست از سرم برنمیداری؟
دیدگاهها (0)