خلاصه داستان :
رمان در مورد دختر ساده ایه که با وجود مشکلاتش سعی می کنه با همه چیز کنار بیاد تا زمانی که عاشق می شه و اون زمان می فهمه با وجود ساده بودنش دنیا باهاش کنار نمی یاد و وارد دنیایی می شه که خیلی با سرنوشت و دنیای خودش فرق داره …
قسمتی از متن رمان :
هوا گرم بود بعد از یک اب بازی مفصل به خانه رفتم تا لباسهایم را عوض کنم که باز صدای همیشگی بلند شد :« ننه لباساتو نندازی رو فرشا زندگیمو خیس کنی امروز مهمون داریم »
طبق گفته ی ننه ایرانم لباس ها را جمع کردم و روی بند آویزان کردم که دوباره صدا بلند شد :« اونا رو ننداز جلو خونه ابرومون می ره ببر پشت بندازشون »
محکم در سرم کوبیدم و به پشت حیاط رفتم و به خودم غر زدم « مگه اینا کین که اینقدر تحویلشون می گیره اقا اقا در آوردن اه..»
به خانه برگشتم خانه ی بزرگی نداشتیم و از مبل هم خبری نبود تلویزیون کوچکی کناری از خانه روی میز کهنه ای بود ننه جارو را دستم داد و گفت :« قیافشو ببین آخه دختر خجالت بکش ۲۰ سالته دیگه این کارا چیه زود باش جارو کن الان اقا می رسه
– ننه ول کن آخه مگه کیه؟
– اقا بزرگ ماست فکر می کنی خرج مدرستو کی داده اینقدر بی چشم و رو نباش
– اخه من تا حالا اصلا ندیدمش
– زود باش می بینیش »
اقای ننه ی من کارخانه دار بزرگی بود که در شهر زندگی می کرد و مادرم کلفت خانه اش بود از وقتی پدرم مرد او همه ی خرجی خانه ی ما را می داد حتی پول مدرسه ی من را نیز او می داد اما من تا به حال او را ندیده بودم البته به جز وقتی که خیلی کوچک بودم تمیز کردن خانه خیلی طول نکشید به اتاق رفتم و لباسهایم را عوض کردم و مانتوی مشکی و تقریبا چسبانی پوشیدم نمی دانم چرا اما دلم می خواست به همه بگویم من هم مثل بقیه ی دختر ها هستم تا آمدن صدای مهمانها از اتاق خارج نشدم چون می دانستم ننه نمی گذاشت با این قیافه بیرون بیایم و جای مانتو را با چادری گل گلی عوض می کرد و مثل پیر زن ها می شدم با صدای مهمانها از اتاق خارج شدم و در حالی که سرم پایین بود به همه خوش آمد گفتم به جز اقا پسرش سعید هم آمده بود و بدون اینکه به او نگاه کنم به اشپزخانه رفتم و میوه ها را در دیس بزرگی چیدم ننه به محض دیدن من دستش را به سرش کوبید و گفت :« خاک به سرم این چه ریختیه درست کردی ابروم رفت پیش اقا چادرت کو ؟
– مگه اومدن خواستگاری ننه من کی چادری بودم که حالا باشم
– من که دیگه خسته شدم از دست تو ابرو واسم نذاشتی »
دیس میوه را برداشتم و مشغول پذیرایی شدم و بعد چایی را بردم با دیدن چهره ی اقا خود به خود از این قیافه ام احساس شرم کردم او مردی مسن بود اما با وجود سن زیادش هنوز مثل سرو محکم بود و هیبت زیادی داشت موهای یکدست سفیدش چهره اش را جذاب تر می کرد کمی آنطرف تر را نگاه کردم سعید خیلی شبیه پدرش بود و فقط بدن ورزیده تری داشت با صدای ننه به خودم آمدم :« سپیده اقا با توه ها
– اخ ببخشید متوجه نشدم »
و کمی سرم را بالا آوردم و چهره اش را بهتر دیدم لبخندی روی لب داشت و دوباره سوالش را تکرار کرد :« خیلی بزرگ شدی دخترم الان چندمی؟
– دانشگاه میرم سال اولمه
– به به چه رشته ای ؟
– کامپیوتر
– خیلی خوبه می خوام مهندس شرکت خودم بشیا »
با خجالت سرم را پایین انداختم و ساکت شدم و به حرفهای او و ننه گوش می دادم …
دیدگاهها (0)