خلاصه داستان :
ترمه دختری شمالی که پدر و مادر خودش را از دست داده و در روستایی نزد مادر خونده خود زندگی میکند از آن طرف محمد سام عاشق دختری به اسم عسل است اما پدرش مجبورش میکند به خواستگاری ترمه برود اما …
قسمتی از متن رمان :
همین که گفتم محمد سام یا باید با ترمه ازدواج کنی یا از ارث محرومت میکنم
-ولی پدر خودت که میدونی من هیچ نقطه مشترکی با اون دختره دهاتی ندارم بعدشم من یکی دیگه رو دوست دارم
اقای راد از جاش بلند شدو با فریادگفت :منظورت همون دختره ولگرد… لا ال.. پسر نزار دهنم وا بشه خودت خوب میدونی اون دختری که انتخاب کردی به دردت نیخوره فقط دوست داشتن کافی نیست
نرگس مادر محمد سام دخالت کردو گفت:اروم باش جلال برای قلبت خوب نیست
محمد سام بدون توجه به حرف مادرش صدایش را بالا برد :خب گوش کنین پدر اجازه نمیدم به عسلم توهین کنی درسته تو گذشتش ادم خوبی نبوده اما اون بخاطر من عوض شده
اقای راد نمیتونست غرور پسرش را بشکندو بگوید او با گرفتن یک چک حاضر به ندیدنت شده اما بجایش گفت
-برا اخر هفته اماده باش میریم شمال و همونجا هم عقد تو ترمه برگزار میشه در ضمن دلم نمیخواد به اون دختر بگی دوسش نداری و نمیتونی با هاش رابطه ای داشته باشی حواست باشه
محمد سام اما با ناباوری به پدرش خیره شد و در اخر بدون حرفی از خانه خارج و سوار ماشینش شدو به سمت مطبش براه افتاد …از یه طرف عاشق عسل بود و از انطرف نمیتوانست از ان همه ثروت پدرش که تنها وارثش بود دست بکشد و از همه مهمتر درک نمیکرد که چراپدرش برای او ترمه را در نظر گرفته در حالی که او را ۱۰ سال میشد ندیده بود فقط میدانست او دختر خوانده عمه اش هست و بس، همین… با عصبانیت مشتش را به فرمان کوبید و پایش را روی پدال گاز فشار داد راهی را که هر روز از خانه تا مطب در ۳۰ دقیقه طی میشد را در ۱۰ دقیقه تمام کرد به سرعت وارد مطب شد
دیدگاهها (0)