خلاصه داستان :
این رمان قصد داره تفاوت عشق و هوس رو به تصویر بکشه.
رمان از زندگی دختری به نام آنیتسا … یه دختر نوجوون شروع میشه.
که زیاد غم و شادی روزگار رو نچشیده … توی خانواده مرفه بزرگ شده مادری دیندار و پدری با طرز فکر متفاوت …
و درگیر تعصب خونواده میشه که به دلائلی می خوان آنیتسا ازدواج کنه.
آنی از خونه فرار می کنه ولی از اونجائی که به سختی عادت نداره دیری نمی گذره که بر می گرده و تن می ده به خواسته خانوادش … ولی …قسمتی از متن رمان :
آنیتسا
چشام و به زحمت باز کردم …هنوز توی جنگل بودم …سرد بود اما صدای جیغ ( نامی که به جغد نسبت داده بودم ) و که شنیدم دلم گرم شد…
با کمک دستام از تخت برگی خودم پا شدم … رفتم بیرون کلبه یه نگاهی به جیغ انداختم ….حالش خوب بود و مثه همیشه با اون چشای درشتش نگام کرد … یه سری تکون داد و بالهاش و بهم زد …
سرم و رو به آسمون بردم…وای چه نور قشنگی بود …نه می سوزوند نه سرد بود… متعادل همونطور که می خواستم…. با ناله قدم برمی داشتم…
این روز چهارم بود که ذره ای غذا نخورده بودم… تمام کنسروائی که از خونه آورده بودم دخلش اومده بود…
بابام کارتام رو مسدود کرده بود …
گوشی بیتا هم خاموش بود …الانم که کلا گوشیم شارژ تموم کرده بود …روی اینکه از کسی پول قرض کنم و نداشتم… باید قوی می بودم …
باید بهشون ثابت می کردم اما دیگه …
خودم و با خوردن توتای درختی و آب سرپا نگه داشتم …صدای واغ و ووغ شکمم واسم عادی شده بود… اما ضعف بدنم اصلا عادی نبود هر ثانیه که می گذشت احساس می کردم دارم به مرگ نزدیکتر میشم …
دیدگاهها (0)