خلاصه داستان :
داستان درباره ی مردی به اسم محسن هست که تازه از زندان آزاد شده و همراه یکی از همبندیهاش به اسم عیسی ، که ۲۵-۲۶ سال داره راهی سفر شمال میشن. توی تمام چند سالی که از حبسش میگذره ، هیچکدوم از زندانیها از دلیل حبسش باخبر نمیشن. حالا محسن میخواد پرده از راز چند ساله برداره. اونهم فقط برای عیسی!
قسمتی از متن رمان :
-حاج محسن، چیه باز داری این آهنگو گوش می دی؟
ضبط ماشین رو خاموش کردم و به سمتش برگشتم که در رو باز می کرد.انقدر غرق آهنگ و کلامش بودم که متوجه اومدنش نشدم.
-عیسی، بابا …همین یه آهنگم نمی تونی به من ببینی؟
همونطور که روی صندلی راننده می نشست، خم شد و گونه ی چروکیده ام رو بوسید.اونقدر به من وابسته بود که علاقه اش رو با بوسه نشون می داد.وگرنه ندیده بودم به کسی تا این حد نزدیک بشه.
-چرا نمی تونم ببینم حاجی؟فقط می گم چرا همش همینو گوش می دی؟
برگشت و سرجاش نشست.نگاهی به صورت شادابش انداختم.از جوونی و نشاط، چهره اش غرق نور بود و چشم رو به خودش خیره می کرد.
-ما قدیمیا اینجور آهنگا رو بیشتر می پسندیم تا اون آهنگایی که بیخودی مشت می زنه توی مخچه.
قهقهه ای زد.
-حاجی، همشونم که اونطوری نیستن خب.
اخمی کردم.
-فکر نکن خواب بودم نشنیدم چی داری گوش می دی.
کوتاه خندید.
-بیخیال بابا…حالا چرا از ماشین پیاده نمیشی؟
دستش رو پشت صندلیم گذاشت.
دیدگاهها (0)