خلاصه داستان :
کارن پاکزاد، مردی که بر اثر یه حادثه (؟) هم حافظه شو از دست می ده هم دستگیر می شه …
حالا تغییراتی تو زندگیش به وجود اومده که داستان ما با اون تغییرات شروع می شه ، کارن کیه؟ چه اتفاقی براش افتاده؟قسمتی از متن رمان :
به هفت مهره باقی مونده تو صفحه بازی نگاه کردم. فیل قطر سفید رو سه خونه به راست بردم. شهریار دستی به صورتش کشید.
– آچمزم کردین! آچمز مطلق!
– یعنی چی؟!
با دست به صفحه شطرنج اشاره کرد.
– یعنی این بلایی که سر من آوردین!
شاه و اسب شهریار تو قطر سفید و مسیر فیل من بودن. با حرکت بعدی می تونستم اسبشو بزنم و به شاه کیش بدم.
– این آچمزه؟!
سری تکون داد.
– آره. شنیده بودم خیلی باهوشید! اما نمی دونستم تو سومین بازیمون باهام این کارو می کنید!
نگاهی به مهره های باقی مونده کرد. آروم گفتم.
– از کی شنیدی من خیلی باهوشم؟!!
به چشمام خیره شد و با لبخند گفت.
– از علی!
مهره شاهشو به سمت راست برد.
– جهنم و ضرر! اسبم تقدیم به شما!
زیر لب ادامه داد.
– رخ به سلامت باد!
بدون اینکه چشم از لبخندش بگیرم فیلمو جایگزین اسبش کردم.
دیدگاهها (0)