خلاصه داستان :
داستان در مورد دختریِ که تو خونواده ش با مشکلات زیادی رو به روئه. اون قدر که فرار و بر قرار ترجیح می ده. فراری که در پس اون بی قراری های زیادی انتظارش رو می کشه…
قسمتی از متن رمان :
صدای آرتین تو ذهنم تکرار شد :
ـ گلسا پس همه چیز طبق نقشه مون پیش میره … درسته؟
واقعا تنها راه فرار بود؟ … همیشه خیلی راحت با بقیه ارتباط برقرار می کردم اما نمی دونستم چرا هیچ وقت با خانواده م رابطه خوبی نداشتم … همیشه احساس می کردم که فقط یه غریبه م … یه غریبه که جایی توی اون خانواده نداره … غریبه ای بودم که مادرم حتی از دیدنم خودداری می کرد … از همون روز اول … از همون روزی که به دنیا اومده بودم و به عنوان یه آدم پا به این دنیا گذاشته بودم … حالا می خواستم فرار کنم، از این خونه و آدماش … از نگاه هاشون … طعنه هاشون … برام فرقی نمی کردعاقبتم چی می شه … فقط می خواستم برم … حالا که توی این کار یه حامی و پشتیبان پیدا کرده بودم نباید این فرصت طلایی رو از دست می دادم …
ـ گلسا؟ … چرا جواب نمی دی؟
با صدای آرتین به خودم اومدم و با نگرانی گفتم :
ـ آرتین من … من می ترسم …
با مهربونی گفت :
ـ از چی قربونت برم؟ … باور کن اگه بابا و مامانم راضی می شدن هیچ وقت … هیچ وقت ازت نمی خواستم این کار رو بکنی.
با کلافگی گفتم :
ـ می دونم … من درکت می کنم … اما این دلشوره لعنتی دست از سرم برنمی داره … اگه یه روز مجبور بشم که برگردم … وای آرتین … اون روز حتما روز مرگمه … بابام حتما منو …
دیدگاهها (0)