خلاصه داستان :
سورنایی که به انتظار بازگشت همسرش از جنگ است، نامه ای به دستش می رسد که تمام مجهولات ذهنش، باور هایش و اعتقاداتش را همچون آوار بر سرش می ریزد. مردی که نام همسر را به دوش می کشید و همیشه پشتیبانش بود، مردی که همیشه مرهم دل زخم خورده اش بود. این بار خود زخمی شده و قصد به تاراج بردن لبخند سورنا را دارد… نامه ای که محتوایش یک چیز است، طلاق غیابی !
قسمتی از متن رمان :
وقتی تاریخ می خواندم، دلم می خواست من هم در همان واقعه تاریخی بودم.
دلم می خواست در پستو های کاخ قایم شوم و به آتش کشیده شدن تخت جمشید را ببینم …
در بین انبوه درختان پنهان شوم و صحنه ی دستگیری لویی شانزدهم را ببینم …
در تئاتری در آمریکای شمالی باشم و صدای شلیک را از بین انبوه قهقه ی حضار تشخیص دهم، به سمت لژ مخصوص برگردم و بفهمم آبراهام لینکن کشته شده …
و اینگونه سورنا جان گرفت و پا در خیالم گذاشت.
با چهره ای تکیده و خسته به دوربین خیره شد و تنها یک چیز گفت: وقتی کسی در گوش پسرم بزند، نمی تواند بگویید پدرم می-آید، چون مطمئن است پدرش از روی تخت هم نمی تواند تکان بخورد.
جانبازی گرانقدر بود که ازدواج کرده و از مشکلاتش می گفت، مشکلاتش خیلی عمیق تر از آن بود که بتوانم در چند واج و کلمه آنها را بیان کنم.
فکر کردن به مردی که در جنگ صدمه دیده و حال که جنگ تمام شده، می خواهد دوباره به زندگی بازگردد. فکر کردن به مردی که نمی تواند زندگی اش را همچون قبل ادامه دهد . …
و حالا نوبت این مرد بود که همچون سورنا، جان گیرد و از عرصه خیالم فراتر رود، دست در دست سورنا در تاریخ غرق شوند و مجبورم کنند به نوشتن، قلمم را به دستم دهند و خودشان حماسه بیافرینند و من تنها نگارنده باشم. در هنگام نوشتن رمان، این من نبودم که مجبورشان می کردم به نقش آفرینی، بلکه خود سورنا استوار جلو می رفت، صبوری می-کرد ، طغیان می کرد و من هم تنها رابطی بودم بین او و صفحه ی کاغذ ….
و اینگونه این غروب را تماشا نکن شکل گرفت ..
دیدگاهها (0)