خلاصه کتاب روزای بارونی
کف هر دو دستش رو روی کاپوت ماشین گذاشت و نفس نفس زد فریاد هایی که کشیده بود و قطراه های بارون آتیش درونش رو کمی خاموش کرده بودن مشتش رو کوبید روی کاپوت … غرورش له شده بود … راه افتاد که سوار ماشین بشه تصمیم داشت شب رو توی مطبش بخوابه … هنوز در ماشین رو باز نکرده که یه دفعه مغزش جرقه زد :
سر جا خشک شد … یاد پسرک گلفروش افتاد … گلای مریم!!! گلای مریم له شده تو ماشین ترسا ذهنش برگشت به عقب
صدای تانیا توی ذهنش پیچید:
- وای آرتان! چه بوی مریمی می یاد تو مطبت! عطرشو اسپری می کنی تو هوا؟!!!
دیدگاهها (0)