خلاصه کتاب آخرین صاعقه جلد دوم
دلِ آدمی به هنگامِ بهار
زمستان را میخواهد
و به وقتِ زمستان بهار را؛
دلتنگ میشود
برای هر آنچه که دور است
آیا باید همیشه بههم رسید؟
بیخیال شو!
بعضی چیزها وقتی که نیستند،
زیبایند!
قسمتی از داستان
ماگ قهوهام رو برداشتم و مزهمزهاش کردم. طعمش بد نبود. به هر حال قهوه بود، نوشیدنی مورد علاقهی من. به دلیل علاقهی زیادم به موسیقی جز اکثر اوقات به کافی شاپهایی میرفتم که این نوع موسیقی رو پخش کنند؛اما الان بهخاطر کمبود وقت مجبور شدم، توی ماشین بخورم. روی صندلی ماشین جابهجا شدم و شناسنامه رو از روی کنسول برداشتم و به اسم بیگانهای کهتوش خودنمایی میکرد، خیره شدم: “امیر مدد خانی”*** بهار: -نکن “نوچ” کشیدهای گفتم و بلندتر تکرار کردم: -نکن! صدای خندهی ریزش رو مخم بود. درحالی که سعی میکردم خوابم نبره، با چشمهای نیمهبازسرم رو از روی بالش برداشتم و بهش نگاه کردم. لبخند کم رنگی زد و گفت: -بیدار شدی؟لبهام رو جمع کردم و دوباره سرم رو روی بالش انداختم. دوباره دستهای بزرگش رو جلو آورد و شکمم رو قلقلک داد. کلافهتر از قبل گفتم: -رامتین نکن، میزنمتها! این بار صدادار خندید:
قسمتی از داستان
ماگ قهوهام رو برداشتم و مزهمزهاش کردم. طعمش بد نبود. به هر حال قهوه بود، نوشیدنی مورد علاقهی من. به دلیل علاقهی زیادم به موسیقی جز اکثر اوقات به کافی شاپهایی میرفتم که این نوع موسیقی رو پخش کنند؛اما الان بهخاطر کمبود وقت مجبور شدم، توی ماشین بخورم. روی صندلی ماشین جابهجا شدم و شناسنامه رو از روی کنسول برداشتم و به اسم بیگانهای کهتوش خودنمایی میکرد، خیره شدم: “امیر مدد خانی”*** بهار: -نکن “نوچ” کشیدهای گفتم و بلندتر تکرار کردم: -نکن! صدای خندهی ریزش رو مخم بود. درحالی که سعی میکردم خوابم نبره، با چشمهای نیمهبازسرم رو از روی بالش برداشتم و بهش نگاه کردم. لبخند کم رنگی زد و گفت: -بیدار شدی؟لبهام رو جمع کردم و دوباره سرم رو روی بالش انداختم. دوباره دستهای بزرگش رو جلو آورد و شکمم رو قلقلک داد. کلافهتر از قبل گفتم: -رامتین نکن، میزنمتها! این بار صدادار خندید:
دیدگاهها (0)