خلاصه داستان :
درگیری ذهنی یک انسان از عشق!
عشقش را فراموش میکند و ماجرایی را تعریف میکند که زندگی اش را دچار خلا کرده …
میخواهد رها شود از همه چیز… پشت کند به خیلی ها… پشت کند به خودش و آینده اش…قسمتی از متن رمان :
سال هاپیش چشم های ِ مشکی اش!
یادم نمی آید از کجا شروع شد!
امروز؟دیروز؟یا سال ها پیش ؟
دیوارهای کاهگلی و بوی غذاهایی که درکوچه پیچیده شده بود و نمیدانستی از کدام خانه می آید..صدای چرخ های ِ دوچرخه اش بر روی ِ سنگ فرش ِ کوچه هنوز در ذهنم است…دخترکی لاغر و کوتاه با پیراهنی صورتی و شلواری همرنگ ِ پیراهنش،موهایِ قهوه ای اش تا شانه اش میرسید و با چشم های مشکی اش به من نگاه میکرد و من محو ِ تماشای ِ معصومیتش سر ِ کوچه شان ایستاده بودم …بچه ای چشم مشکی با صورتی کشید و لبانی کوچک که داشت میخندید…به من؟ همان جا بود که محو ِ شیرینی اش شدم..چند ساله بود؟ شش ساله میخورد…صدایم که زدند رویم را برگرداندم و او…رفت… دیگر ندیدمش برگشتم نبود ولی رد ِ نگاهش را میدیدم….او دخترک ِ شش ساله ی ِ معصوم ِ روزهای جوانی ام بود…
امروز که به آن روزها برمیگردم نه پشیمانم نه افسوس میخورم من عاشق نبودم مگر میشود عاشق دخترکی شش ساله شد؟ من جذب ِ چشمانش شده بودم…جذب آن معصومیت ِ نگاهش ولی نمیشود بهانه آورد..تمامِ بچه ها معصوم بودند…از ان روز همان دوچرخه یادم ماند و همان چشم های ِ مشکی زندگی ام را میکردم و کاری به کسی نداشتم..من غرق در مشغولیات ِزندگی ام بودم غرق در روزمرگی هایم.
دیدگاهها (0)