بخشی از کتاب داستان پنج دوست در جزیره گنج :جولیان به انها که امده پایین رفتن از پله ها بودند ، گفت : هیچ صدایی نمی کنید نه سرفه نه عطسه آن همیشه عطسه می کرد و گاهی حسابی موجب بهم زدن نقشه های آنها می شد . اما این بار خیلی مواظب بود . از پله ها پایین رفتند و در جلو را باز کردند . در بدون صدا باز شد . آرام در را بستند و از باغ به سوی در بزرگ آن رفتند . این در همیشه صدا می داد بنابراین به جای اینکه آن را باز کنند ، از رویش پریدند. اکنون خورشید می درخشید ، البته کاملا بالا نیامده بود . اما گرمای آن احساس می شد . آسمان چنان آبی و درخشان بود که ان احساس می کرد آن را شسته اند و گویی هم اکنون آن را از خشک شویی اورده اند .
دیدگاهها (0)